شمارهی هشتم یادداشت هفتگی «دیوان شرقی-غربی»، منتشرشده در تاریخ ۲۲ اردیبهشت ۱۳۹۷ در هفتهنامهی کرگدن
آوریلِ دیوانه است و بیبندوباری هوا. کاریش نمیشود کرد. هنوز گرمای خورشید روی صورتهایمان بود، که به چشم برهم زدنی آخرالزمان شد. آبی آسمان رفت و سیاهی جایش را گرفت. رگبار شروع کرد زدن به سر و صورت خلقالله و رهگذرها و توریستهای پیاده را فراری داد به مرکزخریدها و زیر سایهبانها و توی ایستگاههای اتوبوس. ما هم، چهارتایی، از پلهها دویدیم پایین و خودمان را انداختیم توی ایستگاه متروی پوتسدامر پلاتز. من بودم و مریم، با حسین و سارا، که از تهران چند روزی آمده بودند پیشمان. ایستگاه پوتسدامر پلاتز برای خودش شهری است. یک ایستگاه اتوبوس خط ۲۰۰ کنار یکی از ورودیهای این ایستگاه مترو است و ایستگاه بعدیاش کنار یک ورودی دیگر آن. تو خود حدیث مفصل بخوان از این مجمل. تا رسیدن به جایگاه خط یک مترو باید کلی راه میرفتیم. چندان هم آسان نبود؛ ایستگاه غلغله بود. این ایستگاه وقتِ وقتش شلوغ است؛ چه برسد به موقعی که رگبار زده باشد و خیال پیادهروی را از مخیلهی هر رهگذر و توریستی بیرون کرده باشد. در راه، دیدم حسین نگاهش کشیده شد سمت بطری آبجوی نیمخوردهای کنار یکی از سطلهای آشغال. پیادهروی زیرزمینیمان ده دقیقهای طول کشید. در جایگاه خط یک گوشهای منتظر ایستاده بودیم، که دختر جوانی رفت سمت سطل آشغال و بطری خالی نوشابهای را گذاشت روی زمین. حسین گفت «اینا چرا آشغالاشون رو تو سطل نمیندازن، میذارن کنارش؟» گفتم «برای این که بیخانمانها برشون دارن.» گفت «اون بطری نصفههه رو دیدم، حدسم همین بود. اما این یکی خالیه…» برایم پیامی آمده بود یا نمیدانم چی، که برای لحظهای حواسم رفته بود به موبایل. مریم گفت «بعضی از این شیشهها گرویی دارن. بیخانمانا جمعشون میکنن، میبرن فروشگاها، میندازن تو ماشینای مخصوص و گروییشون رو پس میگیرن.» من هم دنبالش را گرفتم که «معمولا قوطیا و بطریایی رو که گرویی دارن، مردم توی سطل نمیندازن…» به آنی، یادم به روزی افتاد سالها پیش، که کارم در تهران اجرا و بازسازی ساختمان بود. روزی در توالت ساختمانی قدیمی ایستاده بودم کنار لولهبازکنی که هرچه کرده بود، نتوانسته بود با فنر گرفتگی چاه توالت ایرانی را باز کند. آستینش را زد بالا و خم شد روی کاسهی توالت و به جوان خامی که منِ آن روزها بودم، گفت «مهندسجون، برو بیرون نبینی ما نونمون رو از کجا درمیاریم.» گفتم «تا بیخانمانا برای یه لقمه نون دستشون رو توی سطل آشغال نکنن.» قطار آمد و ما هم لای جمعیت خودمان را چپاندیم تویش. و من به مسألهی «فقر شهری» فکر میکردم. نگاهی به سابقهی شهرنشینی مدرن از بعدِ انقلاب صنعتی تا زمانهی ما نشان میدهد که فقر یکی از مسایل ذاتی شهر است و ازبینرفتنی یا ریشهکنکردنی نیست. ربطی هم به چپ بودن و راست بودن ندارد؛ مثل خیلی از بیماریها، که کاری ندارند ورزشکار هستی یا در عمرت لب به سیگار نزدهای یا قند و چربی زیاد نمیخوری -دور از جان- میآیند سراغت، چون آسیبپذیری از مسایل ذاتی انسان است. این که شهری فقیر و بیخانمان دارد یا نه، آنقدری اهمیت ندارد که سازوکار مدیریتی و فرهنگی و شهروندی مواجهه با این مسأله مهم است. ما در ایران نهادهای انگشتشماری داریم که وظیفهی سازمانیشان این است که هوای فقرا را داشته باشند. اما این کافی نیست و وظیفهی سایر نهادها و خود ما اصلاً -شهروندان- را ساقط نمیکند. ما در این زمینه، در سنتهایمان آداب و مناسک چشمودلنوازی داشتهایم، که البته مثل ارزشهای دیگرمان، گذاشتهایم به تاراج زمانه بروند و بهروزشان نکردهایم؛ مثل صدقه دادن (نه البته برای دفع بلا! که برای کمک به همشهریهای نیازمند)، یا به ابنالسبیل رسیدن و مراعات حالش را کردن، یا از حالوهوای همسایه و هممحلهای خبر داشتن (تا مبادا سر گرسنه زمین بگذارد). همان موقعها که اینها هنوز محترم بوده و مراعات میشده، مسجدها و امامزادهها هم جاهای امنی بودهاند برای درماندهها، تا از محل وجوه شرعی و کمکهای خیرین گرهی از کار کسی باز کنند و دستکمش این بوده که کسی شب در خیابان و روی کارتن نخوابد. بله، قرار نیست ما در قرن پیش و به شیوهی قدما زندگی کنیم؛ اما قرار هم نیست که هر چیز بهدردبخور و ارزشمندی را هم که داشتهایم، به نام امروزی شدن فاتحهاش را بخوانیم. بعضی سنتها واقعاً ارزش بهروز شدن دارند. و اصلاً مدل ژنریک یا تغییرشکلیافتهی خیلی از همینهاست که در سایر بلاد میبینیم و بهبه و چهچهمان راه میافتد. البته این هم هست که برای ما، تا بوده، مرغ همسایه غاز بوده.