کاوه فولادی نسب

وبسایت شخصی کاوه فولادی نسب

  • کاوه فولادی نسب
  • یادداشت‌ها، مقاله‌ها و داستان‌ها
  • آثار
  • اخبار
  • گفت‌وگو
  • صدای دیگران
  • کارگاه داستان
    • جمع‌خوانی
    • داستان غیر ایرانی
    • داستان ایرانی
  • شناسنامه
  • Facebook
  • Instagram
کانال تلگرام

طراحی توسط وبرنو

مثلث بی‌اضلاع عشق

۲۶ مهر ۱۳۹۷

نویسنده: المیرا کرم‌نیای‌فر
جمع‌خوانی داستان کوتاه «مرد نابینا»، نوشته‌ی دی. اچ. لارنس


لارنس در داستان «مرد نابینا»، خواننده را به مکاشفه فرا می‌خواند؛ مکاشفه‌ای در روابط انسانی، روایتی به نظر آشنا که به تدریج وجوه آشنای خود را از دست می‌دهد تا خواننده به تأمل و تردید عمیقی فرو رود. روایت حول رابطه‌ی زن و مردی است که جنگ را پشت سر گذاشته‌اند. مرد در اثر جراحتی در سرش نابینا شده است. لارنسْ راوی متفاوتی را انتخاب می‌کند؛ سوم‌شخص مرموزی که می‌تواند ویژگی‌های شخصیت‌های داستان (ایزابل، موریس و برتی) و افکارشان را برای خواننده بازگو کند. او تعادلی (یا نقشه‌ی دقیقی) را در توصیف و بازنمایی صحنه‌ها و معرفی شخصیت‌ها انتخاب کرده است. راوی می‌تواند به شخصیت‌ها و رخدادها دور و نزدیک شود؛ سوم شخصی که ناظر به همه چیز است، اما به مقدار لازم. پس از این که داستان به پایان می‌رسد -همان‌طور که از نام داستان برمی‌آید- این تحولِ نگاه مرد‌ نابیناست که خواننده را تکان می‌دهد. همه‌چیز معطوف به اوست. او نقش اصلی را بازی می‌کند. این استحکام و قدرتمندی شخصیت موریس حتا در ظاهرش نیز هویداست: دست‌های قوی قرمز، اندامی درشت همچون غولی بی‌شاخ‌ودم. خواننده به تدریج می‌فهمد علی‌رغم نقص عضو و نابینایی موریس، سایه‌ی سنگینش در همه‌جای داستان حضور دارد. حتا غیبت موقت او در خانه، ایزابل را مشوش می‌کند و مدام پی او می‌رود؛ همان‌طور که خواننده به دنبالش می‌رود.
شیوه‌ی ادراک و نوع نگاه موریس در بخشی از داستان که در حال عبور و تماس با اشیای خانه است، به‌خوبی نشان داده شده: خلسه‌ی تازه‌ای که به واسطه‌ی لمس مادی، همه‌چیز را به تاریکی می‌برد. لارنس، جهانِ حسی متفاوتی را برای خواننده خلق می‌کند و با تبحر، نابینایی را نه نقصی آزاردهنده، که قدرتی مرعوب‌کننده‌ای نشان می‌دهد. موریس ادراک جهان را مستلزم یادآوری و بازسازی تصاویری از گذشته نمی‌داند، بلکه آن را در تماس محض می‌جوید؛ تماس محضی که می‌تواند باعث غلیان عشق شود. این ضلع از مثلث در اصل قاعده‌ی طویل آن است که مساحت داستان بر آن استوار است. جای‌جای داستان خواننده با اعمالی مواجه است که صرفاً با بینایی سر و کار ندارد؛ وقایع کلیدی‌ای که نقاط عطف داستان هستند: صحنه‌ی بو کردن گل بنفشه سر میز شام، لمس بدن‌های موریس و برتی و صحنه‌ی تاریک اصطبل. صداها و بوها و تاریکی نقش مهمی را در فضاسازی داستان ایفا می‌کنند. این مواجهه‌ی بلاواسطه (مثل لمس مستقیم اشیا) خیالات آرمانی مخاطب را بر هم می‌زند.
لارنس با تمهید شگرفی خواننده را غافلگیر می‌کند و تصویر ذهنی او را به هم می‌ریزد. این طبقه‌بندی در دادن اطلاعات حامل نکته‌ی ظریفی است که در مورد معرفی شخصیت برتی خوب کار می‌کند. ایزابل وقتی از برتی در ذهنش یاد می‌کند، عملاً چیزهای دقیقی را به یاد نمی‌آرود. تا لحظه‌ی ورود برتی به خانه‌ی ایزابل و موریس، خواننده تصویر بی‌نقصی از برتی در ذهنش دارد: مرد جذاب و موفقی که وکیل است و شاید هم کمی دون‌ژوان. اما در همین جا خواننده از خود می‌پرسد چرا ایزابل مرد روستایی و زمختی مثل موریس را به این مرد جذاب و باهوشِ شهری ترجیح داده است؟ پاسخ این سوال بعد از ورود برتی به خواننده داده می‌شود: پاهای کوتاه، هیکل ریز و نقص جنسی او. برتی، مرد اخته‌ایست که توانایی جنسی ندارد. این بزرگ‌ترین مشکل اوست. ایزابلِ باردار تجسم عملی است که برتی توانش را ندارد‌. خواننده بدون این که ایزابل چیزی را بیان کند، علت اندوهش را درمی‌یابد: برتی، فاقد مردانگی است.
لارنس با کنار هم گذاشتن این شخصیت‌ها، مثلث خود را کامل کرده است. داستان هر چقدر به انتهای خود نزدیک‌تر می‌شود، با این که ظاهراً گره ابتدایی داستان (ورود برتی به خانه) را باز می‌کند، اما گره‌های دیگری را در ذهن خواننده می‌افکند. سؤال مهمی که پس از پایان داستان، در ذهن مخاطب شکل می‌گیرد: چرا موریس، برتی را دوست خود دانست؟ صحنه‌ای که موریس و برتی همدیگر را لمس ‌می‌کنند، بیش‌تر از آن که کنجکاوی موریس در مورد برتی باشد، نوعی هم‌خوابگی دو مرد را در ذهن تداعی می‌کند. دست‌های موریس از سر برتی پایین ‌می‌آید، اعضای بدنش را لمس می‌کند. نویسنده، چیزی از لمس آلت مردانه‌ی برتی نشان نمی‌دهد، اما این تداعی را در خواننده به وجود می‌آورد. آیا موریس از اختگی برتی مطمئن می‌شود؟ به همین دلیل او را دوستش می‌نامد؟ موریس، برتی را «مجبور» می‌کند تا جای زخمش و چشم‌هایش را لمس کند. لمس برجستگی چشم‌ها بیش از آن که لمس چشم‌های کوری باشد، لمس قدرت مردانگی موریس است. موریس، برتی را مرعوب می‌کند. علی‌رغم زخمی که دارد، به او نشان می‌دهد از قدرت دیگری برخوردار است. بعد از این ملاقات هولناکِ دو مرد، آن‌ها به ایزابل می‌پیوندند. لارنس بی آن که احتیاج داشته باشد تا صحنه‌ی واضحی را از تقابل شخصیت‌ها نشان دهد، پیچیدگی‌ها و تعارضات احساسات و روابط انسانی را به نمایش می‌گذارد. مثلث عشقی ساخته‌ی او اضلاعش مخدوش می‌شود. لارنس نه‌تنها شخصیت‌ها را می‌سازد و خراب می‌کند، بلکه تصورات خواننده را نیز دچار دگرگونی می‌کند. اضلاعی که مدام طول‌شان و زاویه‌هایشان با یکدیگر تغییر می‌کند. او به خواننده جسارتی می‌دهد تا تغییر ماهیت اَشکال معمول را درک کند: جسارت تردید.

گروه‌ها: اخبار, تازه‌ها, جمع‌خوانی, کارگاه داستان, مرد نابینا - دی. اچ. لارنس دسته‌‌ها: جمع‌خوانی, داستان کوتاه, دی. اچ. لارنس, کارگاه داستان, کاوه فولادی‌نسب, مرد نابینا

تازه ها

برملا؛ نگاهی به داستان عکاسی

حقیقت در آینه‌ی روتوش

فروپاشی یک رؤیای ساختگی

قصه‌ای در دل داستان

از رنج هنر

لینک کده

  • دوشنبه | گزیده جستارها و ...
  • ایبنا | خبرگزاری کتاب ایران
  • ایسنا | صفحه‌ی فرهنگ و هنر

پیشنهاد ما

درخت سیاست بار ندارد