کاوه فولادی نسب

وبسایت شخصی کاوه فولادی نسب

  • کاوه فولادی نسب
  • یادداشت‌ها، مقاله‌ها و داستان‌ها
  • آثار
  • اخبار
  • گفت‌وگو
  • صدای دیگران
  • کارگاه داستان
    • جمع‌خوانی
    • داستان غیر ایرانی
    • داستان ایرانی
  • شناسنامه
  • Facebook
  • Instagram
کانال تلگرام

طراحی توسط وبرنو

در آفتاب پربرف

۱۲ آبان ۱۳۹۷

نویسنده: گلناز دینلی
جمع‌خوانی داستان کوتاه «برف خاموش، برف ناپیدا»، نوشته‌ی کنراد ایکن


«این را که دقیقاً چرا اتفاق افتاده بود، یا چرا دقیقاً آن موقع اتفاق افتاده بود، البته احتمالاً نمی‌توانست بگوید.» یا احتمالاً نیازی به گفتنش نبود، زیرا مسئله بسیار عمیق‌تر از بیماری روانی عارض‌شده بر کودکی دوازده‌ساله است که در یک روز آفتابی ماه دسامبر، بارش برفی را احساس می‌کند که «همه‌ی زمستان آرزویش را کرده بود.»
کنراد ایکن، داستان «برف خاموش، برف ناپیدا» را با بهانه‌ی روایت یک عارضه‌ی روانی آغاز و بدون اشاره‌ای به علت یا نام بیماری، مسیری را پیش ‌پای خواننده باز می‌کند تا هم‌گام با پل در سپیدی مطلقی که در ادامه رفته‌رفته همه‌چیز را دربرمی‌گیرد، گام‌های نامطمئنش را روی برف سنگین بگذارد و در سکوت، با «صدای خفیف هیس»ی که از لابه‌لای سطرها و کلمه‌های آهنگین آن به گوش می‌رسد، به دنیایی یک‌سره متفاوت پا بگذارد؛ به تبعیدی خودخواسته و ناگزیر، به تبعیدگاهی خاموش، تبعیدگاهی ناپیدا.
داستان از نظرگاه سوم‌شخص نزدیک به ذهن پل روایت می‌شود. نویسنده با این انتخاب در چندراهی انتخاب راوی و زاویه‌دید، علاوه بر فراهم آوردن امکان دسترسی به اعماق دنیای ذهنی شخصیت محوری‌اش، توانسته روایت‌گر تأثیرات و تأثرات جهان پیرامون پل نیز باشد، تا به‌این‌ترتیب از افتادن به ورطه‌ی ذهنی‌گرایی صرفی که مانعی بزرگ بر سر راه انتقال معنای داستان است جلوگیری کند.
پل یک بیگانه است. در کلاس درس جغرافیا تمام توجهش به دو قطب کره‌ی‌زمین است، به حاشیه، سرما. او برای فرار از دنیای پلید و کدر بیرون، به سپیدی جهان خیالی‌اش پناه می‌برد: «انگار راز او به گونه‌ی لذت‌بخشی برای او دژی فراهم می‌آورد، یا دیواری که در پناه می‌توانست عزلتی آسمانی به دست آورد.» پل نمی‌تواند رازش را با کسی در میان بگذارد. همین هم هست که در کشاکش زندگی در این دو جهان موازی، احساس بیگانگی هر لحظه در او شدت می‌گیرد و ترجیح می‌دهد کناره بگیرد. او تبعیدگاه خیال را انتخاب می‌کند. ایکن به طرز شگفت‌انگیزی در ایجاد توازن میان ترسیم و رفت‌و‌برگشت میان دو جهان موازی موفق بوده است. این توازن تا حد زیادی مدیون تداعی‌ها و فلاش‌بک‌های هوشمندانه‌ای است که نویسنده با زبردستی خلق و در طول داستان از آن‌ها استفاده کرده است. بازی با شدت صدای پای مرد نامه‌رسان و میزان برفی که روی زمین می‌نشیند، واکنش‌های پدر و مادر و پزشک، تصویر دنیای پلشت و بی‌روح بیرون از دید پل در راه بازگشت به خانه، و همه‌ی آن چیزی که در کلاس درس جغرافیای میس بیوئل اتفاق می‌افتد، درواقع مرزهای میان دو جهانی را که پل در آن‌ها سیر می‌کند، شکل می‌دهند. «میس بیوئل داشت می‌گفت: سرزمین همیشه برفی».
داستان صحنه‌ی تقابل مفاهیمی هم‌چون «بیماری و سلامت»، «شکوه و ویران‌گری»، «زیبایی و زشتی»، «حقیقت و مجاز» و «عشق و نفرت» است. این مفاهیم همواره در طول داستان در حال تبدیل، از دست دادن و بازیافتن معنای خود هستند. دنیای سپید باشکوه و نوظهور پل، در مقابل سیاهی و کدورت جهان واقع قد علم کرده و هیاهوی آن را زیر سکوت سنگین خود خاموش می‌کند. حال آن‌که همین شکوه و سپیدی است که پل را در سیر معکوسی قرار می‌دهد؛ به جای آن که مثل گلی باز شود، «گلی است که بذر می‌شود، بذر سرد کوچکی». همین تقابل‌هاست که او را به زوال و خاموشی می‌راند.
نویسنده در مسیر نمایش تقابل‌ها برای هرچه عمیق‌تر کردن تأثیر معنای داستان خود از سمبولیسم هم بهره می‌برد. استفاده از برف، کره‌ی زمین، قطب‌های جغرافیایی، کلاس درس جغرافیا و مرد نامه‌رسان، همه و همه، در عین کمک به نشان دادن سیر پیشرفت عارضه‌ی روانی‌ای که از ابتدا پسربچه را درگیر کرده، در خدمت نمایش کشمکشی است که او را از جهان اطرافش -جهانی که در عوض پذیرش و درک، درصدد تغییر اوست- به حاشیه می‌راند و تا انزوا و کناره‌گیری کامل پیش می‌برد.
در پایان وقتی برف بر پل چیره می‌شود، دیگر توان بازشناسی جهان اطراف را ندارد. او یک‌سره در دنیای خودش غرق می‌شود. دیگر تنها از آن دنیا آن‌قدر به یاد می‌آورد که بتواند «اوراد جن‌گیرانه» را بشناسد. ایکن با بهره بردن از بینامتنیت (متنی که پزشک پل را مجبور به خواندن آن می‌کند، در واقع بخشی از متن نمایشنامه‌ی «اودیپ در کولونوس» اثر سوفوکل است)، وضعیتی بسیار شبیه سرنوشت اودیپ را برای خواننده ترسیم می‌کند. کوری، تبعید، طرد مادر و مرگ همه‌ی آن چیزی است که پل نیز در پایان -به‌نوعی- به آن دچار می‌شود؛ هنگامی که به سیاهی اتاقش پناه می‌برد، آن‌طور که خود را به تبعیدگاه ابدی‌اش، به انزوای مطلق‌اش می‌فرستد، آن‌طور که فریاد می‌زند «مادر! مادر! گمشو! من ازت متنفرم!» و همان‌طور که صدای هیس برف در گوشش به غرشی بلند و دنیا به پرده‌ی جنبده‎ی بزرگی از برف تبدیل می‌شود که «باز می‌گفت آرامش، می‌گفت دوری، می‌گفت سرما، می‌گفت خواب».

گروه‌ها: اخبار, برف خاموش، برف ناپیدا - کنراد ایکن, تازه‌ها, جمع‌خوانی, کارگاه داستان دسته‌‌ها: برف خاموش، برف ناپیدا, جمع‌خوانی, داستان کوتاه, کارگاه داستان‌نویسی, کاوه فولادی‌نسب, کنراد ایکن

تازه ها

امتناع آخرین معجزه بود

مغازه‌ی معجزه

فراموشی خود در سایه‌ی نگاه دیگری

باری بر دوش

درباره‌ی تغییر شخصیت‌ها در داستان «تعمیرکارِ» پرسیوال اورت

لینک کده

  • دوشنبه | گزیده جستارها و ...
  • ایبنا | خبرگزاری کتاب ایران
  • ایسنا | صفحه‌ی فرهنگ و هنر

پیشنهاد ما

درخت سیاست بار ندارد