کاوه فولادی نسب

وبسایت شخصی کاوه فولادی نسب

  • کاوه فولادی نسب
  • یادداشت‌ها، مقاله‌ها و داستان‌ها
  • آثار
  • اخبار
  • گفت‌وگو
  • صدای دیگران
  • کارگاه داستان
    • جمع‌خوانی
    • داستان غیر ایرانی
    • داستان ایرانی
  • شناسنامه
  • Facebook
  • Instagram
کانال تلگرام

طراحی توسط وبرنو

تا که شب چه زاید باز

۲۹ دی ۱۳۹۷

نویسنده: گلناز دینلی
جمع‌خوانی داستان کوتاه «مردی که تقریباً مرد بود»، نوشته‌ی ریچارد رایت


جدال با تردید، عصیان، تلاش برای رها شدن از بندهای جبر و عادت، به‌پاخاستن برای احقاق حق و کسب استقلال، ایده‌ای است که به سبب وجوه متعدد زندگی بشر از کودکی تا بزرگسالی و به فراخور دغدغه‌های انسانی او -خواه مسائل درونی مانند بلوغ و خواه پدیده‌هایی در ساحتی بزرگ‌تر و اجتماعی‌تر مانند انقلاب و یا اعتراض‌های مدنی- محل تعمیق و تعمق است و همین است که همواره از ذهنی‌گراترین تا کنش‌گرترین هنرمندان با آن درگیر بوده و هستند. داستان «مردی که تقریباً مرد بود» از همان عنوان، ذهن را با این ایده درگیر می‌کند؛ بودن و نبودن در آن واحد، مرحله‌ی گذار، عبور از مرحله‌ای به مرحله‌ی دیگر؛ یک‌جور حالت بینابینی که پلی است میان دو دنیای متفاوت.
ریچارد رایت برای خلق این اثر بسیار از زیست خود بهره گرفته است. دِیو نوجوان نه‌فقط شخصیتی داستانی، که نماینده‌ای است از یک طبقه، یک قشر و در حالت کلان‌تر یک طرز تفکر؛ انسانی که این‌بار به هیئت نوجوانی رنگین‌پوست درآمده تا به‌تنهایی در برابر قراردادهای اجتماعی، فقر اقتصادی و جبری که او را از اعتبار و سهمش از زندگی محروم می‌کند بایستد و به اصطلاح خودش «مرد» شود. جهان داستان برآمده از اتمسفری است که رایت در آن نفس کشیده و آن را با پوست و گوشت احساس کرده است.
داستان پیرنگ روشن و مشخصی دارد. رایت با طراحی پیرنگی دقیق، جهان استواری خلق کرده که عناصر و شخصیت‌های داستان فارغ از مداخله‌ی احساسی نویسنده در آن عمل کرده، احساس خواننده را بر‌انگیزند و ماجرا را پیش ببرند. رایت برای هرچه بهتر نشان دادن دغدغه و احوال شخصیت محوری‌اش دست به انتخاب هوشمندانه‌ای می‌زند. او با ترکیب دقیق زاویه‌دید دانای‌کل محدود و تک‌گویی‌های درونی دِیو، بستری فراهم می‌کند که در آن، فضای بیرون و درون ذهن شخصیت محوری در ارتباطی مؤثر، عمیق‌ترین تأثیر را بر درک مخاطب از جهان داستان بگذارند. علاوه بر زاویه‌دید، مؤلفه‌های دیگری هم هست که استخوان‌بندی اثر را به لحاظ تکنیکی محکم می‌کند. تقابل و جدالی که رایت سعی در نشان دادن آن دارد، معطوف و محدود به تلاش دِیو برای کسب اعتبار (مرد شدن) به‌واسطه‌ی داشتن اسلحه نیست. او به فراخور ویژگی‌های شخصیتی کاراکتر و با توجه به معنایی که در پی انتقال آن است، از عناصر صحنه به‌مثابه‌ی موتیف‌هایی استفاده می‌کند که بعضاً کارکردی استعاری دارند. نویسنده خانه‌ی محقر ساندرزها را درمقابل خانه‌ی اعیانی و املاک ارباب (آقای هوکینز) به نمایندگی از دو طبقه‌ی رعیت و ارباب تصویر می‌کند. او اجازه می‌دهد کشمکش شخصیت محوری در بستر چنین تفاوت‌هایی شکل گیرد. از طرف دیگر با بازی با نور و تاریکی و شب و روز فضا را برای هرچه بهتر نشان دادن مسئله‌ی داستان مهیا می‌کند. راوی در صحنه‌ی آغازین داستان، دِیو را نشان می‌دهد؛ خسته از کار در مزرعه‌ی ارباب است و سرخورده از سروکله زدن با مردمی که ارزش و اعتباری برایش قائل نیستند و او را کودک می‌دانند. دِیو در «روشنایی کاهنده» از میان مزارع می‌گذرد تا به خانه برسد. روشنایی روز جای خود را به تاریکی شب می‌دهد. این تصویر علاوه بر تجسم تیره‌روزی دِیو، تصویرگر پناه‌گاهی است که او را از هیاهوی روز در امان نگه می‌دارد؛ جایی که می‌تواند در آن خودش را بشناسد، آن را بروز و به تخیلش مجال پرواز دهد. همین‌جاست که خیال خریدن اسلحه به سر دِیو می‌افتد و عزمش برای «مرد شدن» جزم می‌شود. اسلحه برای دِیو علامتی از مردانگی است؛ ابزاری که به‌وسیله‌ی آن می‌تواند قدرت و اعتبار کسب کند. نویسنده در این مرحله هم بازی با نور را فراموش نمی‌کند. دِیو شب با اسلحه‌ی تازه‌یافته‌اش خلوت می‌کند، از هیجان و اشتیاق به خود می‌لرزد و درباره‌اش خیال‌پردازی می‌کند. صبح روز بعد است که برای امتحان کردنش به مزرعه می‌رود. ترس به سراغش می‌آید، جرئت شلیک کردن ندارد، رو برمی‌گرداند، تیر خطا می‌رود و قاطر ارباب می‌میرد. اسلحه را خاک می‌کند. دِیو یک بار دیگر تحقیر می‌شود، مورد تمسخر قرار می‌گیرد، تهدید به کتک خوردن می‌شود. او با کشتن سهوی قاطر ارباب، کودکی و بی‌ارادگی را همزمان در خود می‌کشد. این قاطر، هم نماینده‌ای از مایملک ارباب است و هم تداعی‌گر سرگذشت خود دِیو؛ موجودی که بی‌هیچ اراده‌ای خدمت می‌کند و اجر نمی‌بیند و می‌میرد. باز هم شب. این بازی با نور و تاریکی آن‌قدر ادامه پیدا می‌کند تا در صحنه‌ی پایانی بار مهمی از تجلی نهایی را به دوش بکشد. ماه می‌درخشد. دِیو از خانه بیرون می‌زند. اسلحه را مانند دفینه‌ای ارزشمند از زیر خاک بیرون می‌کشد، با چشم باز و با اراده شلیک می‌کند. بنگ بنگ بنگ بنگ، تیک تیک. اسلحه خالی می‌شود. حالا دیگر به‌قدری جرئت پیدا کرده که اگر تیر دیگری می‌داشت، این‌بار نه به‌سهو که با اراده به سمت مایملک ارباب، به سمت خانه‌اش، شلیک می‌کرد. صدای قطار می‌آید. رایت یک بار دیگر هنرمندی‌اش را در صحنه‌پردازی به رخ می کشد. دلهره و اضطراب آهسته‌آهسته زیاد می‌شود. صدای هوف‌هوف قطار، اضطراب تصمیمی مهم، ریل‌هایی که تا دوردست‌ها امتداد یافته‌اند، لحظه‌ی تصمیم‌گیری فرا می‌رسد. قطار نزدیک می‌شود، هوف‌هوف جایش را به «صدای رعدآسای جرینگ‌جرینگ و تلق‌تلق واگن‌ها» می‌دهد. خودش را به قطار می‌رساند و سوار می‌شود… تحول رخ می‌دهد و این‌بار، آن‌چه پیشِ روی دِیو جوان است، نه سرنوشتی ازپیش‌تعیین‌شده، که آینده‌ی نامعلومی است، که هرچه باشد معطوف به عصیان و اراده‌ی خود اوست. «جلو، خط‌های دراز در مهتاب می‌درخشیدند و کشیده می‌شدند، تا دورها، جایی که او می‌توانست مرد باشد.»

گروه‌ها: اخبار, تازه‌ها, جمع‌خوانی, کارگاه داستان, مردی که تقریباً مرد بود - ریچارد رایت دسته‌‌ها: جمع‌خوانی, داستان کوتاه, ریچارد رایت, کارگاه داستان‌نویسی, کاوه فولادی‌نسب, مردی که تقریباً مرد بود

تازه ها

امتناع آخرین معجزه بود

مغازه‌ی معجزه

فراموشی خود در سایه‌ی نگاه دیگری

باری بر دوش

درباره‌ی تغییر شخصیت‌ها در داستان «تعمیرکارِ» پرسیوال اورت

لینک کده

  • دوشنبه | گزیده جستارها و ...
  • ایبنا | خبرگزاری کتاب ایران
  • ایسنا | صفحه‌ی فرهنگ و هنر

پیشنهاد ما

درخت سیاست بار ندارد