شمارهی بیستوهفتم یادداشت هفتگی «دیوان شرقی-غربی»، منتشرشده در تاریخ ۱۸ آذر ۱۳۹۷ در هفتهنامهی کرگدن
بعد از کلاسم -کلاسی که در آن به دلایلی ناگزیر شده بودم دربارهی سبک زندگی آلمانیها به عنوان یکی از خردهفرهنگهای اروپایی صحبت کنم- یکی از دانشجوهایم آمد سراغم و بعد از کمی مقدمهچینی گفت: «این درسته که اروپاییا با کفش میرن توی خونه؟» گفتم: «چطور مگه؟» گفت: «میخوام بدونم.» گفتم: «آخه نمیشه جوابی کلی به این سؤال داد. بعضیاشون با کفش میرن، بعضیاشون بدون کفش.» مکث کوتاهی کردم و ادامه دادم: «حالا چه اهمیتی داره این؟ شایدم سؤال اصلیت این نیست؛ به چیز دیگهای میخوای برسی. هان؟» گفت: «خب… این که ما کفشامون رو درمیاریم، خیلی املیه. نیست؟» ماندم چه جوابی بدهم. گفتم: «چرا اینطوری فکر میکنی؟ محیط بیرون از خونه، اونم تو شهرای امروزی، پر از آلودگیه. و واقعاً هم اینطوری نیست که اونا همهشون با کفش برن تو خونههاشون.» گفت: «اما من فکر میکنم این خیلی شیکتره؛ این که کفشاتو درنیاری.» برایش از سبک زندگی و کیفیت فضای مسکونی و تعریف «خانه» در فرهنگهای مختلف گفتم؛ این که در فرهنگ ایرانی ما خانه، حریم است و ورود به این حریم مناسکی دارد که هیچ هم بد نیست؛ کیفیتی است فرهنگی و اتفاقاً برای منی که دوزیستم، این مسأله -بی که به ورطهی سانتیمانتالیسم و نوستالژی بیفتد و رویکردی موزهای به خودش بگیرد- خیلی هم جذاب و محترم است. یک بار دیگر هم تأکید کردم که همانجا -در اروپا- هم اینطوری نیست که همهی آدمها با کفش به همهجای خانههایشان بروند. همانها هم در خانههایشان حریمهایی دارند که با کیفیتی شخصیتر و خصوصیتر و محرمتر واردشان میشوند. یادم به خاطرهای افتاد. دعوتش کردم به فنجانی چای و نشستیم به خاطرهگویی. در برلین دوست جهانگردی دارم که مجموعهدار هم هست؛ مجموعهدار هنرهای دستی و بومی، که به نظرش -و به نظر من هم- از مهمترین حاملان فرهنگی سرزمینهای مختلفند. پیش از سفر به هر کشوری تحقیق و بررسی میکند که بهترین سوغاتی که از آنجا میتواند برای خودش بیاورد، چیست. سالها پیش سفری هم به ایران داشته و همانطور که معمولاً رخ میدهد و چندان هم دور از توقع نیست، یک قالی برای خودش سوغاتی آورده؛ یک قالی بیجار، با زمینهی لاکی و طرحهای سبز و سورمهای. اولین بار عکس قالیاش را توی گوشی موبایلش بهم نشان داد. و شاید همین باعث نزدیکتر شدن دوستیمان شد. گفتم: «من و مریم هم در خانهمان در تهران، قالی بیجار داریم؛ با همین رنگ زمینه و ترکیب رنگی.» آدم از این که یکی تا این حد همسلیقهاش باشد، خوشش میآید. هرچه باشد، این مسأله به طور ضمنی تأییدی هم هست بر خوشسلیقه بودن خود آدم. همین شد که یک بار، برای ناهار آخر هفته، دعوتمان کرد به خانهاش، تا هم بیجارش را ببینیم و هم سایر داراییهای مجموعهاش را. شنبهروزی بود که رفتیم. بیاغراق خانهاش شبیه موزهای بود که از شمال کانادا تا کارائیب، از مصر تا آفریقای جنوبی، و از ایران تا ویتنام، همه، یادگارها و نمایندههایی در آن داشتند. کف خانهاش پارکت بود و با کفش رفتیم تو. بعضی جاها با میز عسلی یا گلدانی راههایی را مسدود کرده بود تا داراییهای موزهاش از دسترسی و دستمالی در امان باشند. تور نشیمن و زیرزمینش دو ساعتی طول کشید و وقتی دوباره به نشیمن برگشتیم، مریم گفت: «پس بیجارت کو؟» گفت: «بعضی با چیزای باارزشتر رو بردهم توی اتاق کارم؛ هم برای این که موقع کار جلوی چشمم باشن و حالم رو خوب کنن، و هم برای این که جاشون امنتر باشه و کمتر در معرض خطر قرار داشته باشن.» با دست راست راه را نشان داد. جلوی در اتاق که رسیدیم، افتاد جلو. در را باز کرد و پیش از این که من و مریم قدمی برداریم، گفت: «برای ورود به این اتاق باید کفشاتون رو دربیارین، چون یه فرش ایرانی کف این اتاق پهنه.» خودش کفشهایش را درآورد و همانطور که میرفت توی اتاق، خندهی بلندی کرد و ادامه داد: «پایی رو که با کفش بره روی فرش ایرانی، باید قلم کرد.»