کاوه فولادی نسب

وبسایت شخصی کاوه فولادی نسب

  • کاوه فولادی نسب
  • یادداشت‌ها، مقاله‌ها و داستان‌ها
  • آثار
  • اخبار
  • گفت‌وگو
  • صدای دیگران
  • کارگاه داستان
    • جمع‌خوانی
    • داستان غیر ایرانی
    • داستان ایرانی
  • شناسنامه
  • Facebook
  • Instagram
کانال تلگرام

طراحی توسط وبرنو

تنهایان مغروق

۱۲ اسفند ۱۳۹۷

نویسنده: نگار قلندر
جمع‌خوانی داستان کوتاه «آکسولُتل»، نوشته‌ی خولیو کورتاسار


مردی بی‌نام‌ونشان به موجودی غریب و ناآشنا تبدیل شده. «آکسولُتل» داستان مسیر این مسخ‌شدگی است.
در ابتدای داستان راوی اعلام می‌کند که حالا یک آکسولتل است و با این جمله دو پرسش مهم را در ذهن مخاطب ایجاد می‌کند. آکسولتل چیست و راوی چطور به آن تبدیل شده است؟
نویسنده مسیر پیشرفت داستان را به خوبی طراحی کرده است. او پس از ایجاد تصویری ناملموس در بند اول داستان و برانگیختن حس کنجکاوی خواننده، در ادامه‌ داستان را با تصاویری آشنا و معمول از خیابان‌های پاریس به تعادل می‌رساند، تا از طریق تقابل تصاویری آشنا و ناآشنا و ایجاد تعلیق، مخاطب را با خود همراه کند. خواننده در مسیر کشف آکسولتل، در یک روز بهاری، با راوی همراه می‌شود. از خیابان‌های خاکستری پاریس رد شده و به دنبال سبزی می‌رود؛ جایی که محل شیرها و پلنگ‌هاست. باغی یا باغ‌وحشی که بی‌شک راوی پیش‌تر هم بارها به آن‌جا رفته اما این‌بار تصمیم می‌گیرد به دیدن آبزی­دان‌ها برود؛ جایی که همیشه نادیده گرفته است.
خواننده که می‌داند حالا زمان رویارویی با موجودی آبزی به نام آکسولتل است، به همراهی­اش با راوی ادامه ‌داده تا به کشف ماهیت این موجود برسد. نویسنده هم که می‌داند مخاطبش سراپاگوش است، اندک‌اندک شروع به دادن اطلاعات می‌کند و هم‌زمان که ظاهر فیزیکی آکسولتل را توصیف می‌کند، حسش را هم نسبت به آن‌ها -که حالا خودش یکی از آن‌هاست- با مخاطب در میان می‌گذارد. احساساتی غریب اما انسانی نسبت به موجودی آبزی از نژاد مکزیکی، که اولین بار در آفریقا پیدا شده و می‌تواند در زمان بحران در خشکی هم زندگی کند. تصاویری تاریخی از هستی آکسولتل در ذهن خواننده شکل می‌گیرد. تصاویری که بی‌شباهت به انسان نیست. شاید به دلیل همین شباهت‌هاست که به گفته‌ی راوی «چیزی دور و ازدست‌رفته» سبب نزدیکی و ارتباط او با آکسولتل‌ها شده است؛ گذشته‌ای فراموش شده.
اولین حسی که از این­همانی راوی و آکسولتل در مخاطب ایجاد می‌شود، حس تنهایی است. راوی که به دیدن هر روزه‌ی آکسولتل‌ها دلخوش شده، مثل آن‌ها موجودی است تنها، ساکت و منزوی که آرام‌آرام بیش‌تر به آن‌ها شبیه می‌شود. وقتی ساعت‌ها بی‌حرکت به موجودات کم‌تحرک چسبیده به ته مخزن نگاه می‌کند. این حس، زمانی در مخاطب پررنگ‌تر می‌شود که راوی شروع به یکی کردن خود با آکسولتل‌ها می‌کند؛ وقتی که می‌گوید «شبیه مارمولکی به طول شش اینچ با دم فوق‌العاده ظریفی مثل دم ماهی که حساس‌ترین عضو بدن ما بود.» این‌جا راوی و آکسولتل یکی می‌شوند و خواننده آرام‌آرام آماده‌ می‌شود برای پذیرش این یگانگی. برای اطمینان از این پذیرش، راوی از جزییات انسان‌وار آکسولتل‌ها می‌گوید؛ از پاهای ظریف و ناخن‌هایی شبیه انسان تا در نهایت به چشم‌ها برسد. چشم‌هایی بدون پلک و همیشه باز که راهی است به درون دنیای منزوی آکسولتل‌ها. دنیایی ناشناخته که ترس را در راوی برمی‌انگیزد؛ ترسی که آخرین حس در مسیر مسخ‌شدگی‌اش است. راوی هرچه بیش‌تر به دنیای آکسولتل‌ها نزدیک می‌شود هم‌حسی‌اش با آن‌ها قوی­تر می‌شود. از دردشان می‌گوید و فریاد کمک‌خواهی‌شان، زمانی که می‌گویند «نجاتمان بده. نجاتمان بده.»
نگاه این موجوداتِ تنها -تمام عمرشان- به بیرون از شیشه‌ی آبزی­دان است. تا شاید کسی از عذاب ماندن در ته مخزنِ تنهایی نجاتشان دهد و «عصر آزادی» را برایشان به ارمغان بیاورد. راوی با درک ناگفته‌های آکسولتل‌ها هرچه بیش‌تر آماده‌ی استحاله می‌شود. تبدیل شدن به موجوداتی شبیه به خودش که نمی‌تواند کاری برای رهایی‌شان بکند. پس مسخ شدنش دیگر چیز عجیبی نیست. و خواننده هم می‎‌پذیرد که راوی تنهای داستان به آکسولتل تبدیل شود و با نفی مکان و زمان در دنیای آرام آن‌ها زندگی کند. هرچه این‌همانی راوی با آکسولتل‌ها بیش‌تر می‌شود، تصاویر بیش‌تر درهم می‌آمیزند، و راوی داستان دوگانه می‌شود. راوی گاه آکسولتلی است با ذهن یک آدم که از یک طرف شیشه‌، بیرون را نگاه می‌کند به امید این‌که ناجی‌ای از راه برسد، و گاه مردی است از آن سوی شیشه‌ی آبزی­دان که به درک ناگفته‌های آکسولتل‌ها رسیده.
در انتهای داستان، نویسنده که موفق شده مسخ‌شدگی راوی را به مخاطبش بباوراند، روایت را به ذهن انسانیِ آکسولتل می‌سپارد. در فضایی محبوس که رفتار آکسولتل‌های دیگر هم بسیار انسانی به نظر می‌رسد. موجوداتی که با نگاه‌شان با هم ارتباط برقرار می‌کنند. تا این احتمال را در ذهن خواننده باقی بگذارند که شاید تک‌تکشان انسان‌هایی باشند محبوس شده در شمایلی تازه با حرکاتی کند و سکوتی ابدی. نویسنده با دو راوی اول شخص داستان را ساخته و خواننده در تجربه‌ای تازه با دو راوی روایت را دنبال می‌کند. انگار در مرز شیشه‌ایِ آبزی­دان ایستاده باشد و گاه از یک سو، از منظر آکسولتلی که زمانی انسان بوده داستان را دنبال کند و گاه از سوی دیگر، از منظر نویسنده‌ای که تخیلش را در قاموس کلمات به هیئت داستانی ماندگار درمی‌آورد.

گروه‌ها: آکسولُتل - خولیو کورتاسار, اخبار, تازه‌ها, جمع‌خوانی دسته‌‌ها: آکسولُتل, جمع‌خوانی, خولیو کورتاسار, داستان کوتاه, کارگاه داستان‌نویسی, کاوه فولادی‌نسب

تازه ها

راه بلند آزادی

از مسجد شیخ‌لطف‌الله تا پارک خیابان لورنسان

مقایسه‌ی تطبیقی دو داستان کوتاه «برادران جمال‌زاده» و «بورخس و من»

جمال‌زاده‌ای که اخوت ازنو آفرید

کارکرد استعاره در داستان «پیراهن سه‌شنبه»‌

لینک کده

  • دوشنبه | گزیده جستارها و ...
  • ایبنا | خبرگزاری کتاب ایران
  • ایسنا | صفحه‌ی فرهنگ و هنر

پیشنهاد ما

درخت سیاست بار ندارد