کاوه فولادی نسب

وبسایت شخصی کاوه فولادی نسب

  • کاوه فولادی نسب
  • یادداشت‌ها، مقاله‌ها و داستان‌ها
  • آثار
  • اخبار
  • گفت‌وگو
  • صدای دیگران
  • کارگاه داستان
    • جمع‌خوانی
    • داستان غیر ایرانی
    • داستان ایرانی
  • شناسنامه
  • Facebook
  • Instagram
کانال تلگرام

طراحی توسط وبرنو

پرده‌ای در خیال، برای اسفند – ۲

۱۵ اسفند ۱۳۹۷

شماره‌ی پنجاه­‌وسوم ستون هفتگی «متن در حاشیه»، منتشرشده در تاریخ ۱۵ اسفند ۱۳۹۷ در روزنامه‌ی اعتماد


در پیاده‌روی کریم‌خان برای خودم قدم می‌زنم و مردم و ماشین‌ها را نگاه می‌کنم. باز نزدیک عید است و خیابان‌ها پر شده از جنب‌وجوشی که در روزهای دیگر سال، معمولا پنهان می‌شود پشت اخم‌های عبوسانه‌ی روزمرگی و خبری ازش نیست. نسیم ملایمی می‌وزد. هوا نه سرد است، نه گرم. آسمان به فیروزه‌ای می‌زند و چند تکه ابر پنبه‌ای چسبیده‌اند بهش. سایه‌ام جلوی پاهایم قد کشیده روی زمین و جلوتر از من به این گوشه و آن گوشه سرک می‌کشد. دستفروش‌ها جنس‌های‌شان را داد می‌زنند و بعضی‌های‌شان که خوش‌ذوق‌ترند، جمله‌های تبلیغاتی بامزه‌ای ول می‌کنند توی فضا. به خاطر همین‌هاست که اسفند را دوست دارم. حال آدم خوش می‌شود؛ خیلی خوش. اصلا شاید به خاطر همین‌هاست که در اسفند عاشق شده‌ام. سر تقاطع ایرانشهر دوتا حاجی‌فیروز با کلاه دوکی و گیوه‌ی نوک‌تیز و پیراهن‌شلوار سرخ براق و جلیقه‌های زرد میان ماشین‌ها می‌لولند و دایره‌زنگی و تنبک به دست می‌خوانند و می‌رقصند. چیزی هم به خطر نمی‌افتد؛ نه عفت عمومی و نه عفت غیرعمومی. کی گفته شادی ویرانگر است؟ نگاهی به آن طرف خیابان می‌اندازم. مردم صف کشیده‌اند جلوی کتابفروشی گویا. صف؟ جلوی کتابفروشی؟ از ذهنم می‌گذرد که نکند جا کم آورده‌اند و برای این که شب‌عیدی گوشت به دست همه برسد، از کتابفروشی‌ها که معمولا خلوت‌تر از دکان‌های دیگرند، کمک گرفته‌اند. توی مانتوفروشی‌ها و بوتیک‌ها و لوازم‌آرایشی‌فروشی‌ها که این‌ روزها جای سوزن انداختن هم نیست. چند لحظه می‌ایستم و تماشا می‌کنم. نکند خبری شده. نه، اگر خبری شده باشد که کسی برا‌ی تماشا توی صف نمی‌ایستد. همه هجوم می‌برند برای تماشا؛ جوری که حتا پلیس و آتش‌نشانی و اورژانس نتوانند به این راحتی‌‌ها به محل حادثه برسند. مگر روز پلاسکو نبود؟ زن و مردی لبخندبه‌لب از توی مغازه می‌آیند بیرون. هر کدام دوسه‌تا کیسه توی دست‌شان دارند. کسی که در را باز کرده تا زن و مرد بروند بیرون، اولین نفر صف را به درون مغازه فرامی‌خواند. حدسم درست بوده. حتما برای توزیع بسته‌های حمایتی از سرخلوت‌ترین دکان‌دارهای شب عید، یعنی کتاب‌فروشی‌ها کمک گرفته‌اند. راهم را می‌کشم و می‌روم. جلوی کتابفروشی ثالث هم همان بساط است. گردن می‌کشم ببینم صف تا کجا کشیده شده. ته صف دیده نمی‌شود. کسی از توی کتابفروشی می‌آید بیرون. سرتاپایش را برنداز می‌کنم. چندتا کیسه دستش است؛ همه کتاب. می‌گویم «کتاب گرفتین؟» می‌گوید «از کتابفروشی چیز دیگه‌ای هم مگه می‌شه گرفت؟» می‌گویم «یعنی این صف برای کتابه؟» کیسه‌های کتاب را می‌آورد بالا نشانم می‌دهد و می‌گوید «نه، برای گوشته.» و می‌خندد. ماتم برده. می‌گوید «خبر ندارین مگه؟ قراره امسال همه به هم کتاب عیدی بدن.» بی حرفی نگاهش می‌کنم. نمی‌دانم علامت تعحب بالای سرم را می‌بیند یا چی، که ادامه می‌دهد «برای بچه‌هام یه فکرایی کرده‌یم. چون اونا خوش‌شون میاد پول نو عیدی بگیرن. قراره پولای نو رو بذاریم لای کتاب بدیم بچه‌ها.» یک نفر سرنازنان نزدیک می‌شود. دلم دارد تند می‌زند.


دریافت فایل پی.دی.اف این یادداشت از اینجا

گروه‌ها: اخبار, تازه‌ها, متن در حاشیه دسته‌‌ها: روزنامه‌ی اعتماد, کاوه فولادی‌نسب

تازه ها

امتناع آخرین معجزه بود

مغازه‌ی معجزه

فراموشی خود در سایه‌ی نگاه دیگری

باری بر دوش

درباره‌ی تغییر شخصیت‌ها در داستان «تعمیرکارِ» پرسیوال اورت

لینک کده

  • دوشنبه | گزیده جستارها و ...
  • ایبنا | خبرگزاری کتاب ایران
  • ایسنا | صفحه‌ی فرهنگ و هنر

پیشنهاد ما

درخت سیاست بار ندارد