کاوه فولادی نسب

وبسایت شخصی کاوه فولادی نسب

  • کاوه فولادی نسب
  • یادداشت‌ها، مقاله‌ها و داستان‌ها
  • آثار
  • اخبار
  • گفت‌وگو
  • صدای دیگران
  • کارگاه داستان
    • جمع‌خوانی
    • داستان غیر ایرانی
    • داستان ایرانی
  • شناسنامه
  • Facebook
  • Instagram
کانال تلگرام

طراحی توسط وبرنو

در هزارتوی بیهودگی

۲۸ اردیبهشت ۱۳۹۸

نویسنده: نگار قلندر
جمع‌خوانی داستان کوتاه «سرتیپ»، نوشته‌ی آیزاک رُزنفلد


داستان «سرتیپ» با این جمله آغاز می‌­شود: «مدت زیادی است که با دشمن در جنگیم»؛ جمله­‌ای که عمری به‌اندازه­‌ی تاریخ دارد و آن را هزاران بار، هزاران انسان به زبان آورده‌­اند. جنگ در هرجای زمین مفهومی آشناست و تداعی­‌کننده­‌ی تصاویری ملموس، دوست‌­نداشتنی و تمام­‌نشدنی.
آیزاک رُزنفلد داستان «سرتیپ» را در فضای جنگی ساخته که نه نامی دارد، نه تاریخی و می‌­تواند متعلق به هر زمان و مکانی باشد؛ همان‌طور‌که سرتیپ، راوی اول‌­شخص داستان، می­‌تواند در ذهن مخاطب هر ملیتی داشته باشد. رزنفلد با این انتخاب، جهان داستانش را وسعت بخشیده و بدون‌آ‌ن‌­که لازم به توضیح بیشتری باشد، شخصیت سرتیپ در ذهن مخاطب مجسم می‌­شود؛ فردی نظامی که سال‌هاست در جنگ است و حالا خودش هم بخشی از نظام افتخارآمیز جنگ شده. او که حتی یادی از زندگی طبیعی پیش‌ازجنگ هم در ذهنش ندارد، مجذوب زندگی و کارش است. زمانی‌که تصویر سرتیپ مستحیل‌­شده در جنگ در ذهن مخاطب تجسم می‌­یابد، رزنفلد اولین تلنگر را به او می‌­زند؛ سرتیپ انسان منفعلی نیست که جنگ را بی­‌هیچ چون­‌وچرایی پذیرفته باشد. او در پی کشف ماهیت جنگ است؛ در پی شناخت دشمن. داستان «سرتیپ» در عصری روایت می­‌شود که هیچ جنگی تقدسی ندارد و دشمنْ موجود ساختگی نظام نوین جهانی است. اما در این عصر امکان مهمی هم وجود دارد: امکان شناخت دیگری.
حتی در ناخودآگاه شخصی مانند سرتیپ، که در ظاهر هیچ خصومتی با ماهیت جنگ ندارد، چرایی بزرگی وجود دارد؛ چرایی‌ای که در پی ارزش‌­گذاری جنگیدن است؛ آن راز مگویی که ارزش واقعی جنگیدن با دشمن را بازگو ­کند و اگر رازی در کار نباشد، هم کار سرتیپ و هم زیستش بی‌­معنی می­شود. سرتیپ انسانی با ذهنی مدرن است که در پی واکاوی است؛ در حال یافتن هویت پنهان دشمن. او ناظری بی‌تفاوت نیست و یازده سال است که علی­‌رغم بی‌­میلی مافوق­‌هایش، در حال مطالعه بر روی موجودی خارجی و از نظر خودش ناشناخته است. اگرچه چیستی دشمن برای مافوق‌هایش بدیهی است، اما از نظر او موجودی که سال­‌های عمرش را صرف غلبه بر آن کرده، نمی‌­تواند کسی باشد شبیه به خودش. سرتیپ در مسیر این کندوکاو به دیدار اسیران می‌­رود و هرچه بیشتر تفاوت‌­ها را می‌جوید، بیشتر به شباهت‌ها پی می‌­برد؛ جراحت­‌ها، دردها و از همه مهم‌­تر، شباهت مرگ دشمن با مرگ هم‌­رزمانش. دشمنْ دیگریِ آن سوی مرز است و تنها تفاوتش با سرتیپ، پوشیدن لباسی متفاوت. به‌همین‌دلیل وقتی سرتیپ لباسش را عوض‌­کرده و با آن­ها زندگی می‌­کند، همان اندک تفاوت‌ها هم به‌کلی از میان برداشته می‌­شود. سرتیپ در مرز آگاهی قرار می‌­گیرد؛ درمی‌­یابد چیزی در سرشت خود دارد که بسیار شبیه دشمن است. پس به خلوت می‌­رود تا به درک این پدیده برسد و البته در بازگشت هم مسیر متفاوتی را در پیش می­‌گیرد؛ راه دوستی. او با گروهی از اسیران رفاقت می­‌کند، می­‌خندد، می‌­نوشد و حتی عشق می­‌ورزد، اما درنهایت سیاهی جنگ و پوچی مفهوم دشمن او را در خودش می­‌بلعد و در نفرت غرق می­‌کند. سرتیپ در این بیزاری تا جایی پیش می‌رود که حتی از احتمال وجود شباهت دشمن با وجود خود منزجر می‌­شود و خودش را هم شکنجه می­‌کند؛ انگار شباهت­‌هایش با دشمن آن­قدر زیاد شده است که خودش را دشمن خودش می­‌داند. رازی که سرتیپ در پی آن است، وجود خارجی ندارد. دشمنی که نامش بارهاوبارها در داستان تکرار شده، تنها شبحی است سایه­‌وار، که باوجود تمام شباهتش با سرتیپ و هم­‌رزمانش، محکوم به مرگ است؛ فقط به‌این‌دلیل‌که دیگری است. سرتیپ هم مانند هر انسان دیگری در دام مبارزه‌­ای بی­‌فایده و پوچ افتاده؛ درست مانند هر جنگ دیگری. تنها تفاوتش شاید با جنگ­‌های قرن­‌های گذشته در پیچیده شدن اسناد، گزارش‌­ها و خطوط نبرد باشد که سرتیپ هرچه بیشتر به آن­ها دقت می­‌کند، بیشتر می­‌فهمد شبیه «دست­‌های چند بدن هماغوش» هستند؛ تصویری تأمل­‌برانگیز از تن واحدی که قدرت‌­های حاکم در دنیا آن را هزارپاره کرده‌­اند.
درنهایت تمام مسیری که سرتیپ در جست‌وجوی فهم ماهیت دشمن طی می­‌کند، او را به آگاهی نمی‌رساند، چون کارش او را مسخ کرده؛ کار او جنگ است و خودش دشمن. مهم­ترین جنبه‌­ی کارش، چشم بستن روی شباهت­‌هاست و هدفش، تبدیل کردن دوستی به دشمنی، شادی به غم، عشق به شکنجه و مدرسه به سنگر سربازان؛ مدرسه‌­ای که حالا از آن تنها چند کلمه­‌ی سرگردان روی تخته‌سیاهی شکسته باقی مانده؛ کلماتی که یادآور روزهای صلح‌­اند: نغمه‌­سرایی پرندگان، دوست داشتن و خوشحالی.

گروه‌ها: اخبار, تازه‌ها, جمع‌خوانی, سرتیپ - آیزاک رُزنفلد دسته‌‌ها: آیزاک رزنفلد, جمع‌خوانی, داستان کوتاه, سرتیپ, کارگاه داستان‌نویسی, کاوه فولادی‌نسب

تازه ها

راه بلند آزادی

از مسجد شیخ‌لطف‌الله تا پارک خیابان لورنسان

مقایسه‌ی تطبیقی دو داستان کوتاه «برادران جمال‌زاده» و «بورخس و من»

جمال‌زاده‌ای که اخوت ازنو آفرید

کارکرد استعاره در داستان «پیراهن سه‌شنبه»‌

لینک کده

  • دوشنبه | گزیده جستارها و ...
  • ایبنا | خبرگزاری کتاب ایران
  • ایسنا | صفحه‌ی فرهنگ و هنر

پیشنهاد ما

درخت سیاست بار ندارد