کاوه فولادی نسب

وبسایت شخصی کاوه فولادی نسب

  • کاوه فولادی نسب
  • یادداشت‌ها، مقاله‌ها و داستان‌ها
  • آثار
  • اخبار
  • گفت‌وگو
  • صدای دیگران
  • کارگاه داستان
    • جمع‌خوانی
    • داستان غیر ایرانی
    • داستان ایرانی
  • شناسنامه
  • Facebook
  • Instagram
کانال تلگرام

طراحی توسط وبرنو

برای یک لحظه عاشقی

۲۳ شهریور ۱۳۹۸

نویسنده: مرجان فاطمی
نگاهی به رمان «هشت و چهل‌وچهار»، نوشته‌ی کاوه فولادی‌نسب


«نیاسان مجرد بود. نیاسان مجرد است…» داستان «هشت و چهل‌و‌چهار» کاوه فولادی‌نسب، با این جمله‌ها شروع می‌شود؛ جمله‌هایی که از همان ابتدا، وضعیت زندگی شخصیت اصلی داستان را برای‌مان روشن می‌کند: مردی مجرد که به ‌تنهایی عادت کرده و به‌خوبی می‌داند که چطور باید زندگی‌اش را به‌تنهایی بگذراند؛ اما درعین‌حال، به‌دنبال تغییر شرایط است. نیاسان در زندگیْ مواجهه‌ای با عشق نداشته، اما رنگ‌وبو و لطافت لحظه‌های عاشقی را خوب می‌شناسد. او از کودکی، همدم پدربزرگی عاشق بوده و بارها از زبان او، خاطرات عاشقانه‌‌ای را که با زنی لهستانی داشته، شنیده و از روی همین خاطرات، حال‌واحوال روزهای وصل و هجران را هم می‌شناسد. برای نیاسانْ «معشوق» همان زنی است که همیشه وصفش را از پدربزرگ شنیده: «موی شرابی از یک‌ور روسری ریخته بود روی یکی از چشم‌هایش. آن یکی چشمش که دیده می‌شد، آبی روشن بود.»
نیاسان تمام عمر از معشوق، چنین تصویری در ذهن ساخته و می‌داند با آمدنش، عطری شیرین در زندگی‌ او می‌پیچد. با این پیشینه، در ظهر روز قبل‌از تحویل سال نو، زمانی که پشت گوشی موبایل، صدای آنا بدر را می‌شنود، دریچه‌ای از دنیای عاشقی پدربزرگ به رویش باز می‌شود و با خودش مرور می‌کند: «صدایش رنگ و زنگ ویژه‌ای داشت؛ به آواز گنجشک‌ها می‌مانست در روز اول عید یا شره‌ی آب رود، لای سنگ‌های کوهستان، روزهای آخر زمستان.» هم‌زمان با شنیدن این صدا، نگاه نیاسان کشیده می‌شود سمت قلمدانی توی ویترین مغازه؛ قلمدانی که روی آن، درخت سروی نقش بسته و زن جوانی روی زمین نشسته است. مردِ روبه‌روی زن، ردایی بلند دارد و یک دستش به آسمان است و با دست دیگرش جامی به‌سوی او گرفته؛ نقشی شبیه نقش روی قلمدان داستان «بوف کور».
از این‌جاست که مرز بین واقعیت و خیال کم‌رنگ می‌شود. انگار نیاسان هم مثل شخصیت اصلی «بوف کور»، وارد دنیایی می‌شود که همیشه در ذهن خودش ساخته و دیگر نمی‌تواند بین این‌دو تفاوتی قائل شود. این مرز، زمانی که نیاسان، قصه‌‌ی معشوق پدربزرگ را از زبان نوه‌ی او، آنا بدر، می‌شنود کم‌رنگ‌تر هم می‌شود. حالا دیگر بدون این‌که خودش بداند، آنا جای تصویر ناتالیا را در ذهن او پر می‌کند. بعداز تصادف نیاسان، مرز میان واقعیت و خیال، کاملاً به‌هم می‌ریزد. حالا خیال، سهم بیشتری نسبت‌به واقعیت پیدا می‌کند. نیاسان میان خواب و بیداری، زنی زیبا و مهربان را کنار تختش می‌بیند؛ زنی با موهای بلند شرابی و ناخن‌های لاک‌زده که چشم‌هایی آبی‌رنگ دارد؛ زنی که با ورودش، بوی شیرینی در مشام نیاسان می‌پیچد. نیاسانْ زن را نمی‌شناسد، اما تصویری که پیشِ روی خودش می‌بیند، تصویر همان معشوقی است که همیشه در ذهن داشته. از روی تعریف‌های پدربزرگ، می‌داند که ناتالیا مهربان بوده، اما نیاسان هیچ‌وقت از زنی جز مادربزرگش، مهربانی ندیده است. برای همین هم ناخودآگاه برای درک مهربانی معشوق، به گذشته‌های دور پناه می‌برد و دست‌به‌دامان خاطراتی می‌شود که از مادربزرگ به‌یادگار مانده؛ مادربزرگی که مدام حواسش به او بوده و قربان صدقه‌اش می‌رفته و جمله‌های محبت‌آمیز به‌زبان می‌آورده.
تا پایان داستان، سردرگمی از نامشخص بودن مرز واقعیت و خیال ادامه دارد و هیچ‌وقت نمی‌فهمیم که واقعاً سرنوشت نیاسان به کجا رسیده است؛ اما درهرصورت قصد نویسنده این بوده که خیال مخاطبش را راحت کند و اجازه دهد در پایان داستان نفسی راحت بکشد. درک معنای عشق، نیاسان را به زندگی امیدوار می‌کند و از همین روست که نتیجه‌ی آزمایش‌های بیمارستانی ناگهان عوض می‌شود؛ انگار معجزه‌ای رخ می‌دهد، همه‌چیز به بهترین حالت ممکن پیش می‌رود، و نیاسان صبح اول‌وقت، قبل‌از تحویل سال نو به خانه‌اش می‌رسد. چند دقیقه بعداز تحویل سال، آنا زنگ می‌زند و او را به شام دعوت می‌کند و…
هیچ‌کس نمی‌داند سرنوشت، نیاسان را واقعاً به کجا می‌برد. اصلاً پایان داستانی که نویسنده برای مخاطبان ساخته، واقعی است یا با معجونی از خیال آمیخته… شاید پایانِ کار نیاسان همان‌جا داخل بیمارستان رقم بخورد و هیچ معجزه‌ای در کار نباشد و هرگز پای او به خانه‌اش نرسد، شاید آنا بدر با او تماس نگرفته باشد و با او در رستوران قرار نگذاشته باشد، اما چه فرقی می‌کند؛ مهم این است که نیاسان، بالأخره فارغ از خاطرات شیرین پدربزرگ، مفهوم عشق را درک کرده و به‌تنهایی، قهرمان داستان عاشقانه‌ی خودش شده است.

عکس: پریسا ذکاوت
عکس: پریسا ذکاوت

گروه‌ها: اخبار, از نگاه دیگران, تازه‌ها, هشت و چهل‌وچهار دسته‌‌ها: کاوه فولادی‌نسب, هشت و چهل‌وچهار

تازه ها

ده فرمان

از خواندن تا نوشتن

باغ‌هایی که در آن‌ها گشته‌ام / ۶ / دایی‌جان‌ناپلئون

جامانده‌ها از اتوبوس

بقعه‌ی گنگ

لینک کده

  • دوشنبه | گزیده جستارها و ...
  • ایبنا | خبرگزاری کتاب ایران
  • ایسنا | صفحه‌ی فرهنگ و هنر

پیشنهاد ما

درخت سیاست بار ندارد