کاوه فولادی نسب

وبسایت شخصی کاوه فولادی نسب

  • کاوه فولادی نسب
  • یادداشت‌ها، مقاله‌ها و داستان‌ها
  • آثار
  • اخبار
  • گفت‌وگو
  • صدای دیگران
  • کارگاه داستان
    • جمع‌خوانی
    • داستان غیر ایرانی
    • داستان ایرانی
  • شناسنامه
  • Facebook
  • Instagram
کانال تلگرام

طراحی توسط وبرنو

توی حباب شیشه‌ای

۱۵ مهر ۱۳۹۸

برخوانی تکه‌هایی از مجموعه‌‌داستان «ساکن خانه‌ی دیگران»


عمه یک ژاکت داشت با دکمه‌های درشت. آبی‌خاکستری، با دوتا جیب پهن. یک خط آبی، یک خط خاکستری یا یک خط خاکستری، یک خط آبی. آبی‌خاکستری، قاطی. رنگ غریبی بود. بستگی داشت اول از کجا شروع کنی به نگاه کردن.

آدم‌ها وقتی از کاری که می‌کنند ترسیده باشند، یا درست انجامش نمی‌دهند یا زیادی وحشیانه این کار را می‌کنند.

گفت: «خونه خیلی مهمه. هرکی باید یه دونه داشته باشه.»
گفتم: «بله. مهمه.»
«نه یه خونه‌ی دوطبقه که عموت و عمه‌ت و زن‌شون و شوهرشون و بچه‌هاشون و زنم و بچه‌ام و هزارتا آدم دیگه توش باشه. یه خونه فقط برای خود آدم.»

شهر همه‌ی چراغ‌هایش روشن بود، انگار تمام سؤال‌های یک مسابقه را درست جواب داده باشد.

وقتی تمام قصه‌ها تکراری شود، وقت آزادی رسیده است.

بوی عطر آمد عقب. سرد و سرگردان و خنک بود. دو بار از روی یک پل رد شدیم. صدای ضربان قلب می‌داد. دوپ ‌دوپ، دوپ‌ دوپ. فکر کردم چند نفر با خیال این‌که اوضاع بهتر می‌شود، آرام مردند؟ دوپ دوپ، دوپ دوپ.

گفت: «هیچی بدتر از این‌که خونه‌ی آدم رو ازش بگیرن نیست. چه تو ذهنت، چه تو واقعیت…»

همه‌جا زیادی روشن بود. زمین برق می‌‌زد و سالن پر از صدا بود، صدای عجیبی که از کف تا سقف می‌‌رفت و دور ما می‌چرخید و نمی‌‌توانستی با انگشت نشانش بدهی و به دهان‌‌ها که نگاه می‌‌کردی، هرکدام به‌شکلی بودند ولی انگار هزار نفر داشتند یک چیز را زیر لب زمزمه می‌‌کردند.

یکی آن‌قدر خیال کرد هوا نیست که ازدست رفت و خیال می‌تواند تو را به‌کشتن بدهد.

بعدتر فهمیدم اسمش فاکتور فروش است و انسان‌ها در هنگام تغییرات بزرگی که به خوشبختی یا بدبختی‌شان ختم می‌شود، سراغش می‌روند.

هرکسی از بدبختی سهمی دارد که برایش کنار گذاشته شده است.

خیابان ناامن را می‌شود تحمل کرد، ولی هیچ‌چیز بدتر از ناامن بودن خانه‌ی آدم نیست. شاید مثل لو رفتن تنها جایی‌ است که در بچگی می‌توانستی قایم شوی. قلعه‌ات را از تو می‌گیرند تا در آن نعنا خشک کنند برای شربت‌های خنک.

تنفر شدید، مثل عشق نیست. هیچ‌وقت تمام نمی‌شود و همین می‌تواند رابطه‌ای را تا ابد حفظ کند.

دل را که نگاه می‌کردی هیچ نبود جز یک حفره‌ی خالی که لامپش سوخته باشد. خط اتصال رسانایش، پودر شده باشد و ریخته باشد توی دل حباب شیشه‌ای. صدا کند، راست‌و‌چپ که کنی. سرد، خالی.

نگاه‌شان جوری به چشمان کج‌وکوله‌ی هم گره خورده بود که انگار مهم‌ترین و دوست‌داشتنی‌ترین عبارت تاریخ را باهم درمیان می‌گذاشتند.

بعضی رابطه‌ها هم مثل «وسط بودن در صف نانوایی» است. آدم فکر می‌کند چون چند دقیقه ایستاده است باید حتماً برسد آن جلو و نانش را بگیرد. نه آن‌قدر سر صف است که بگیرد و نه آن‌قدر ته که راحت بزند بیرون‌. با خودش می‌گوید من که پنج دقیقه ایستاده‌ام و هی کش می‌دهد. نه این نان برای اوست، نه این صف و هیچ‌کس نیست به آدم بگوید، نترسید، آرام بزنید بیرون. جایی دیگر چیزی را، کسی را، زندگی‌ای را دوست خواهید داشت.

صدایش آرام است و خالی از همه‌چیز. مثل آخرین نسیمی که از کولر بیرون می‌آید در وقت خاموش شدن.

شهر از هرکس و هرچیز ذره‌ای دارد. شبیه یک کیک شکلاتیِ خوشمزه. مشکلش این است که داخلش گردو و موز له کرده‌اند و رویش را پره‌ای آنا‌ناس خیس گذاشته‌اند و نصفش با ژله تزئین شده و آدم لوسی رویش پودر پرتقال ریخته و شمع‌ها را فروکرده‌اند توی تنش و کمی از شمع چکیده بر آن و دورش را گرفته‌اند و دست می‌زنند و عکس می‌گیرند و تا دوستان جدیدی پیدا کنند، عکس‌های قبلی را نگه می‌دارند و نفس کیک حبس است و آدم‌ها حبسند در راه، در شهر، در خانه، در عکس و آخرسر، هرکس با چنگال به‌جان کیک می‌افتد تا چیزهایی که نمی‌خواهد را جدا کند و بکشد لبه‌ی پیش‌دستی.

فرودگاه پر است از پچپچه‌ی مبهم فضا، پر از بغل کردن. دوست‌خور است وقتی آدم‌ها را به ‌جای دوری که خانه ندارند می‌فرستد و عزیزْ وقتی کسی را برمی‌گرداند برای چند روز.

همیشه لحظه‌هایی هست که خیلی خوب است. لحظه‌هایی که بسیار خطرناک هستند، چون شما را از غم‌ها جدا می‌کنند، گول می‌زنند و دوباره به آن‌ها پرتاب می‌کنند. این پرتاب هر بار دردناک‌تر است و شبیه به این‌که به یک محکوم بگویند آزادی و چند دقیقه‌ی بعد تیربارانش کنند.

حالا او در خانه‌ی خودش نیست. من هم در خانه‌ی خودم نیستم. عوضش من در خانه‌ی او هستم و به این فکر می‌‌کنم تا ماشین را پارک می‌‌کند یک قفل‌ساز بیاورم و دروپیکر جدید نصب کنم. نرده‌ی کرم‌رنگ آهنی را هم بکشم. قول می‌‌دهم اگر خیلی سروصدا نکرد و هی نگفت این‌‌جا خانه‌ی من است، بعضی وقت‌‌ها که دلم برایش تنگ می‌‌شود، بگذارم بیاید داخل و باهم مستند حیوانات ببینیم و هندوانه بخوریم.

گروه‌ها: اخبار, تازه‌ها, ساکن خانه‌ی دیگران, صدای دیگران دسته‌‌ها: داستان ایرانی, ساکن خانه‌‌ی دیگران, محمدرضا زمانی, معرفی کتاب

تازه ها

زندگی در سوگ/ پذیرش بودن و نبودن

حضور بی‌تردید

دوقطبی مرگ و زندگی

برملا؛ نگاهی به داستان عکاسی

حقیقت در آینه‌ی روتوش

لینک کده

  • دوشنبه | گزیده جستارها و ...
  • ایبنا | خبرگزاری کتاب ایران
  • ایسنا | صفحه‌ی فرهنگ و هنر

پیشنهاد ما

درخت سیاست بار ندارد