نویسنده: آیدا علیپور
نگاهی به رمان «خاکسفید»، نوشتهی حمید بابایی منتشر شده در تاریخ ۰۹ آبان ۱۳۹۸ در روزنامهی اعتماد
رمان «خاکسفید» دومین اثر حمید بابایی است، که در سال ۱۳۹۷ توسط نشر نیماژ انتشار یافت و در سال ۱۳۹۸ به چاپ دوم رسید. نام رمان خود گویای همهچیز است. داستان در یکی از مناطق شهری حاشیهی تهران روایت میشود؛ محلهای نهچندان خوشنام، که سرمنشاء آسیبهای اجتماعی متعدد حاکم بر شهر است. شهر تهران در زیر پوستهای پرزرقوبرق، لایههای تاریک اجتماعیای را در خود میپروراند که نمونهی بارز آن در «خاکسفید» متجلی شده: «به زمین سک میزنم و دنبال چیزی روی زمین هستم، اما خودم نمیدانم چه چیزی. میگویم: “دقت کردهی چقدر خاکش سفیده؟”» نویسنده با ارائهی یک پارادوکس اجتماعی-فرهنگی سعی دارد تصویری خاکستری از شهر تهران و مردمانش ترسیم کند که در آن سیاه و سفید، شایسته و ناشایست، و خوب و بد درهم بیامیزند.
چهار راوی «خاکسفید» در پنج فصل، به روایت ماجرایی اجتماعی میپردازند که رگههایی عاشقانه را هم در خود دارد؛ عشقی که خود بهانهی روایت شده. هریک از این چهار راوی از نظرگاه خود داستان را پیش میبرند. یکی از بارزترین ویژگیهای رمانْ زبان و لحن خاص این راویهاست که نقش بهسزایی در پیشبرد روایت و انتقال مؤثر احساسات مردانه و زنانه دارد.
رمان بهانهای است برای نشان دادن زوایایی از شهر تهران، که دائماً وجودشان نفی شده. حمید باباییْ تهران دلفریب هموارهآراسته را بهمثابه هیولایی از کژی و نادرستی پیش چشمهایمان قرار میدهد؛ هیولایی که همیشه از دیدنش سر باززدهایم. اختلاف طبقاتی، خشونت شهری و تأثیر آن در زندگی آدمها دغدغهی اصلی روایت «خاکسفید» است. قهرمان داستان، اکبر، خود قربانی این خشونت و قضاوت غلط است؛ قربانی برچسبگذاری روی آدمها. داستان حول محور عشق میگردد؛ پویا -پسر بالاشهری- و بتول -دختری از خاکسفید- ازیکطرف، و هاسمیک -دختر ارمنی- و اکبر -دانشجوی اخراجی که مدتهاست ساکن خاکسفید شده- ازطرفدیگر؛ عشقهایی که اگرچه ناکام میمانند، اما بهانهی هوشمندانهای برای روایت تراژدیهای برخاسته از خشونت شهری میشوند.
شخصیت اکبر کولاژی است از شخصیتهای تیپیکال محلهی خاکسفید، که موشکافانه و باوسواس خلق شده. ازآنجاکه نویسنده تجربهی مواجهه با اکبرهای زیادی را در محل زندگیاش داشته، بهخوبی از پس ساخت این شخصیت برآمده.
واقعیت این است که در پایانِ تمام بخشهای این رمان بهنوعی با استحالهای از راویان آنها روبهرو هستیم؛ استحالهای که میتواند مرگ یا تغییر الگوی زیست باشد. اکبر نمادی از مسیح است؛ مسیح مصلوبی که پساز عشق ناکامش به هاسمیک، روی آسفالت خاکسفید با ضربهی چاقو از پای درمیآید. این جامعه است که اکبر را فرومیبلعد. او محکوم به مرگ و نیستی است: «از چشم من نبین اینها را اکبر… من فقط قرار است راوی لحظات آخر تو باشم.»
پویا پسر بالاشهرنشینی است که بهبهانهی دور ماندن از پارتیهای شبانه و درس خواندن برای کنکور، برای مدتی به خانهی عمهاش در خاکسفید میآید. پویا چشموگوشبسته نیست، اما عشق اولش را با دختری از خاکسفید تجربه میکند. پویا و اکبر بهلحاظ استراتژی روایت رمان، دو شخصیت موازی هستند که درعین توازی و علیرغم وجود اختلاف طبقاتی، رویکرد متفاوت درقبال زندگی و جایگاه متفاوت جهانهای زیستیشان، در بخشهایی از داستان هممسیر میشوند و سرنوشت مشابهی را برای خود رقم میزنند. آنها در یک بازهی زمانی خاص و در یک منطقه، زندگی و عشق ناکامی را تجربه میکنند که آنها را به زندگی متصل میکند و نگاهشان را نسبتبه مقولهی زندگی و جهان تغییر میدهد.
«خاکسفید» روایت تناقضهای شهری است و راویان آن آدمهایی هستند که ممکن است هر کار خارجازعرفی از آنها سر بزند؛ از کشیدن علف تا پاتوقکردن خانه برای دخترهای فراری، از خیالپردازی برای عشق به کودک شیرخوارهای درآغوش تا بوسههایی نابهنگام. راویان رمانْ لابهلای سطور، بهسادگی زندگی میکنند، عشق میورزند و میمیرند. همین سادگی است که داستان را خوشخوان و دلنشین کرده. «خاکسفید» روایت مردمانی از شهری خاکستری است که با رنگها قضاوت میشوند.
* از متن کتاب، برگرفته از سخنان مسیح در انجیل