کاوه فولادی نسب

وبسایت شخصی کاوه فولادی نسب

  • کاوه فولادی نسب
  • یادداشت‌ها، مقاله‌ها و داستان‌ها
  • آثار
  • اخبار
  • گفت‌وگو
  • صدای دیگران
  • کارگاه داستان
    • جمع‌خوانی
    • داستان غیر ایرانی
    • داستان ایرانی
  • شناسنامه
  • Facebook
  • Instagram
کانال تلگرام

طراحی توسط وبرنو

ای که پنجاه رفت و در خوابی…*

۲۹ مرداد ۱۳۹۹

نویسنده: فائزه سبحانی
جمع‌خوانی داستان کوتاه «یک روز»، نوشته‌ی م. ا. به‌آذین


محمود اعتمادزاده نویسنده و مترجمی است که با ترجمه‌هایش شناخته می‌شود و فارسی‌زبان‌ها این فرصت را داشته‌اند که به‌واسطه‌ی ترجمه‌هایش، چند اثر از بهترین آثار ادبیات جهان را بخوانند. اعتمادزاده علاوه‌بر ترجمه، دستی هم در داستان‌نویسی داشته؛ هرچند آثار تألیفی او هرگز به پای ترجمه‌هایش نمی‌رسند. داستان کوتاه «یک روز» ازجمله داستان‌های او محسوب می‌شود که درعین بی‌بهرگی از ساختارهای داستانی، مضمونی فراگیر، غیرشخصی و عمیق را پیش روی خواننده می‌گذارد: روایت مردی از زبان و زمان خودش، اما درواقع آینه‌ای برای همگان که خود را در آن بنگرند.
این داستانْ راوی اول‌شخص دارد و در آن نه اثری از فضاسازی‌های روایی دیده می‌شود و نه از شخصیت‌پردازی؛ اما گره‌افکنی و کشمکش و گره‌گشایی‌ و از همه مهم‌تر، درون‌مایه‌ای دارد که شاید پرداخت آن با راوی اول‌شخص و به این شیوه‌ی نامعمول دشوار و در‌عین‌حال قابل ‌خوانش‌های متنوع باشد. شیوه‌ی بیان گزارشی نویسنده گاهی به‌سبک داستان‌گویی جمال‌زاده نزدیک می‌شود؛ مثلاً آن‌جا که بیتی از سعدی نقل می‌کند یا نتیجه‌گیری‌های اخلاقی‌ای که جابه‌جا در داستان می‌آورد.
در این حکایتِ نسبتاً بلند -بااین‌که پر از جمله‌ها و صحنه‌های تکراری است- نویسنده توانسته خرده‌روایت‌ها و ماجراهای متعددی را برای معرفی و شناساندن شخصیت محوری و پیشبرد داستان بگنجاند. حسن، که نام‌خانوادگی‌اش ذکر نشده، کارمندی با بیست‌وهفت سال سابقه در بخش حسابداری وزارت پیشه و هنر، حکایت «یک روز» را برای خواننده نقل می‌کند. این روزی که نقل می‌شود متأثر از گذشته‌های شخصیت محوری است. نویسنده اطلاعات زیادی از حال او به مخاطب نمی‌دهد، جز این‌که از همان ابتدا تازه‌به‌دوران‌رسیدگی‌اش را با جمله‌ی «آن‌وقت‌ها پیاده می‌رفتم چون‌که هنوز ماشین نداشتم» با او در میان می‌گذارد؛ ذهنیتی که گمان می‌کند رفت‌وآمد با ماشین نشانه‌ی پیشرفته و مدرن بودن و درنتیجه مهم‌تر و انسان‌تر بودن‌ است. همچنین از این نکته برمی‌آید که او پس از پشت سر گذاشتن این حادثه‌ی غریب و تکان‌دهنده، تغییر چندانی نکرده و زندگی برایش به‌روال سابق است. نویسنده در این روایت روش پرگویی را برای راوی برگزیده تا دستش باز باشد و هرآنچه می‌خواهد به خواننده بگوید، در این قالب بریزد؛ زیرا بسیاری از اطلاعاتی که به مخاطب داده می‌شود از قِبل همین پرحرفی‌ها و به جاده‌خاکی زدن‌هاست.
راوی یک روز که از خانه به مقصد اداره‌اش بیرون می‌آید، ناگهان با مردی غریبه برخورد می‌کند که نه‌تنها همه‌چیز را درباره‌ی او می‌داند، بلکه اصلاً خودِ اوست. درخلال مکالمه‌های این‌دو و البته تک‌گویی‌های درونی راوی، روشن می‌شود که با نمونه‌ای مثالی از کارمند و به‌ویژه کارمند دولتی مواجهیم که با زدوبند و پارتی‌بازی و زیرآب‌زنی توانسته تابه‌حال در پست‌هایش بماند و پیشرفت کند؛ روایت تأسف‌بار بیماری‌ها و ناهنجاری‌هایی که همیشه گریبان‌گیر ساختارهای دولتی و اداری ما بوده: تملق، تظاهر، ارتقا یافتن به‌بهای کله‌پا کردن دیگری و ترجیح پست و مقام بر انسانیت و وجدان. حتی خودِ راوی بارها به این مسئله اشاره می‌کند: «نمی‌گذاشتم از من حرکتی سر بزند که باعث دلخوری او (مدیرکل) بشود؛ چون‌که من در این کارها استخوان خرد کرده‌ام. می‌دانم که رؤسا به زیردستان بلافصل خودشان همیشه به چشم دیگری نگاه می‌کنند.» یا «می‌خواستم خر خودم را برانم. برای من چه فرق می‌کرد؟ مدیرکل او باشد یا دیگری، وزیر فلان باشد یا بهمان! چیزی‌که هست مقامْ خودبه‌خود اهمیت دارد؛ این را نباید هرگز فراموش کرد.» حالا اما کسی پیدا شده که آینه‌ای دربرابر او گرفته و وادارش کرده با خودش و کردارش روبه‌رو ‌شود و زشتی‌های آن را به‌وضوح ‌ببیند: «این مرد ظاهر و باطن من را بی‌پروا به من نشان می‌داد. آن قسمتی از من را نشان می‌داد که نمی‌خواستم حتی به خودم اظهار بکنم، راستی فرصت از این بهتر نمی‌شد. می‌توانستم خودم را به مقیاس تازه‌ای بسنجم.» او از این برخورد پریشان می‌شود؛ تمام خود را در آینه‌ی خود می‌بیند و می‌شنود و تحلیل می‌کند، اما به‌شدت از آن متنفر، گریزان و ترسان است: «از این مرد که درست مثل خودم بود، بدم می‌آمد. نه، بدتر از این؛ تازه داشتم می‌فهمیدم که از او می‌ترسم.» او مدام سعی در توجیه رفتارهای نادرستش دارد؛ اشتباه‌ها و پشت‌هم‌اندازی‌ها و تقلب‌های دیگران را مرور می‌کند و به‌اصطلاح سعی دارد توپ را در زمین دیگری بیندازد. او مدام به خودش دروغ‌هایی می‌گوید و آن دروغ‌ها را باور می‌کند؛ در ماجرای نگرفتن رشوه از سردسته‌ی قاچاقچیان تریاک، بااین‌که خودش می‌داند از ترس بازرسان همراهش رشوه‌ را قبول نکرده، اما به این کارش افتخار می‌کند. خودخواهی و خودمحوری‌اش چنان پررنگ است که همه‌چیز را درجهت منافع خودش، زندگی‌اش و خانواده‌اش معنی می‌کند: به فقیری کمک می‌کند که شبیه پسرش است. در محل کارش به افرادی احترام می‌گذارد که می‌توانند پله‌ای برای ترقی‌اش باشند، و برعکس به زیردست‌ها ازجمله آبدارچی‌ای که هم‌نام او انتخاب شده، تحکم می‌کند. و روزنامه خوب است، فقط هنگامی‌که در خدمت برآورده شدن اهداف او باشد.
یکی دیگر از وجوه این شخصیتِ درظاهر مدرن‌، تفکر سنتی و تا حد زیادی متحجرانه‌ی او در مواجهه با زن‌هاست. شوهرخواهر او وصیت کرده که پس از مرگش او قیم خانواده‌اش باشد؛ زیرا حق این است که «نباید اختیار کار به دست زن بیفتد.» خودش نیز دخترش را به عقد و ازدواج خواهرزاده‌اش درآورده که از کودکی با آن‌ها زندگی می‌کرده؛ با این استدلال که دیگر بالغ شده بوده‌اند و او به روابط‌شان گمان بد برده بوده. او تفکری خودمحور و مستبدانه دارد ‌که با صحنه‌ی دیدن مجسمه‌ی رضاشاه در میدان بهارستان و حسرت راوی برای دوران سلطنت او و ستایش استبدادش، بازنمایی می‌شود: «حالا که او نیست ببیند چه خاکسار شده‌ایم، چه سست و لرزان شده‌ایم و به همه‌کس باید حساب پس بدهیم.»
راوی «یک روز» می‌تواند نمونه‌ای از انسان معاصر باشد؛ انسانی که سطحی رمان می‌خواند، سطحی می‌اندیشد و تحت محاصره‌ی ایسم‌ها و اندیشه‌هاست و هنوز نتوانسته موضع خود را در جهان نو مشخص کند. او از تفکرات چپی خواهرزاده‌اش، حسین، وحشت دارد، از تغییر می‌ترسد و به تکرار خو گرفته: «در سراسر زندگی مثل سگ بازاری در تلاش بوده‌ایم و همیشه لقمه‌ی امروز را در آینه‌ی فردا دیده‌ایم، ولی هرچه هست، این زندگی ما بوده است. این زندگی ماست، به آن خو گرفته‌ایم»؛ و طوری در آن زندگی تنیده و غرق شده که با نیستی آن خودش هم نیست می‌شود و حتی اگر گاهی به‌زبان با آن آرمان‌ها همراهی می‌کند، برای رفع‌تکلیف بشردوستی‌اش است. راوی تمام آنچه را که همزاد، سایه یا آینه‌ی شخصی‌اش به او می‌گوید و می‌نماید، می‌پذیرد و حتی اعتراف می‌کند که اگر در جاهایی درستکار بوده، از ترس بوده و هرجا که توانسته، از قانون به‌نفع خودش سوءاستفاده کرده یا آن را دور زده. وقتی راوی، که برای فرار از دست این آینه‌ی مزاحم، سوار درشکه و به محل کارش نزدیک می‌شود، دیگر به ته چاه خود سقوط می‌کند: «مثل کاغذی شده بودم که نویسنده‌ی ناراضی توی مشت خود مچاله می‌کند و از پنجره دور می‌اندازد.» با توقف درشکه جلوِ ساختمان حسابداری، اسب خودش را خالی می‌کند و با تخلیه‌ی باد شکم، راوی به شخصیت قبلی‌اش بازمی‌گردد و نویسنده سطحی و صُلب بودن شخصیت او را از دریچه و نمایی دیگر نشان می‌دهد، زیرا او انسانی است که تبدیل به کارمند شده و تنها در جایگاه شغلی‌اش معنی پیدا می‌کند؛ کارمندی که مقام و تصویر اجتماعی‌اش تنها مسئله‌ای است که برایش اهیمت دارد: «می‌دیدم اهمیت و عنوانم هنوز برجاست، چیزی از من در نظر مردم کاسته نشده است.» در صحنه‌ی آخر غریبه‌ی آشنا ناپدید می‌شود، وجدان بیدار به باد می‌رود و راوی به مقام و موقعیت دلخواهش می‌رسد. درنهایت و در سطرهای موجز اما مهم پایانی، راوی می‌گوید: «کسی پیش من نبود. بلند شدم و یک بشکن زدم. واقعاً چه روز خوبی بود آن روز!» درواقع او ترجیح می‌دهد زمانی که خود واقعی‌اش را بروز می‌دهد، تنها باشد؛ زیرا در حضور دیگری که آینه‌اش شود و وجدانش را قلقلک بدهد، حتی برای خودش هم زشت و غیرقابل‌تحمل است. او از این امر غافل می‌ماند که این «یک روز» شانسی است که فقط یک بار در خانه‌ی آدم را می‌زند.


* ای که پنجاه رفت و در خوابی / مگر این پنج روزه دریابی (سعدی)

گروه‌ها: اخبار, تازه‌ها, جمع‌خوانی, کارگاه داستان, یک روز - م. ا. به‌آذین دسته‌‌ها: جمع‌خوانی, داستان ایرانی, داستان کوتاه, کارگاه داستان‌نویسی, م. ا. به‌آذین, یک روز

تازه ها

وقتی ادبیات به دیدار نقاشی می‌رود

غولی در این چراغ نیست.

جعبه‌ی پاندورا

مهم‌ترین آرزویت را بگو، برآورده می‌شود

پنجره‌ای رو به فلسفه‌ی زندگی

لینک کده

  • دوشنبه | گزیده جستارها و ...
  • ایبنا | خبرگزاری کتاب ایران
  • ایسنا | صفحه‌ی فرهنگ و هنر

پیشنهاد ما

درخت سیاست بار ندارد