کاوه فولادی نسب

وبسایت شخصی کاوه فولادی نسب

  • کاوه فولادی نسب
  • یادداشت‌ها، مقاله‌ها و داستان‌ها
  • آثار
  • اخبار
  • گفت‌وگو
  • صدای دیگران
  • کارگاه داستان
    • جمع‌خوانی
    • داستان غیر ایرانی
    • داستان ایرانی
  • شناسنامه
  • Facebook
  • Instagram
کانال تلگرام

طراحی توسط وبرنو

شط را سراسر مه گرفته است

۲۵ شهریور ۱۳۹۹

نویسنده: آزاده کفاشی
جمع‌خوانی داستان کوتاه «مد و مه»، نوشته‌ی ابراهیم گلستان


ابراهیم گلستان دیدگاه ادبی خاص خودش را دارد. به‌نظر او هنرْ امری فردی است و بیان ذهنی یک انسان بدون تأثیرپذیری از دیگری. او معتقد است که نوشتن کار صادقانه‌ای است که در تنهایی صورت می‌گیرد. برای گلستان، نویسندگی گفت‌وگویی است که آدم دراساس با خودش دارد؛ که اگر غیر از این باشد «دیگر خداحافظ کشف هویت و تقطیر فکر و تراش و تبلور ذهن زمانه و این‌جور چشم‌داشت‌ها از نویسنده». همین است که او هیچ‌وقت ایدئولوژیک به مسائل نگاه نمی‌کند؛ همه‌چیز را از منظر چشم خودش می‌بیند. و همین است که او را از دیگرنویسنده‌های هم‌عصر خودش متفاوت و آثارش را ماندگار کرده است.
داستان «مد و مه» سه بخش دارد. مقدمه، بخش میانی -که همان گفت‌وگوی دو مرد است- و بخش پایانی. در مقدمه، گلستان با تصویرسازی درخشانی فضای مه‌آلود کنار شط را می‌سازد؛ فضایی که دراصل با صداست که واقعیت می‌یابد. داستان با نفیر کشیدن یدک‌کشی شروع می‌شود که در مه دیده نمی‌شود. حتی آدمی هم که کنار شط ایستاده از صدای کشتی زاده می‌شود: «انگار از صدای کشتی زائید. انگار موج او را ریخت. انگار مه او را ریخت. انگار اصلاً نیست. انگار حتماً هست.» همین هست و نیست بودن، واقعیت داستانی خاص «مد و مه» را می‌سازد. حالا وقتی راوی به کنار شط می‌رود و با پاسبان، تنها آدمی که در مه پرسه می‌زند، گفت‌وگو می‌کند، می‌دانیم سروکارمان با چیست. در پس ذهن راوی چیزی هست که در این نیمه‌شب و درون مه او را به کنار شط کشانده. شاید این چیز نیستی باشد، شاید مرگ عباس باشد، شاید خسته بودنش و شاید مخالف بودنش.
و اما میانه‌ی داستان گفت‌وگویی است که میان راوی و پاسبان درمی‌گیرد؛ گفت‌و‌گویی که در بعضی جاها آدم را یاد حکایتی از مثنوی می‌اندازد که در آن کری به عیادت همسایه‌ی بیمارش رفته. دیالوگ بین راوی و پاسبان به‌درستی برقرار نمی‌شود؛ هرکدام حرف خودشان را می‌زنند. راوی سؤالی می‌پرسد و پاسبان جواب دیگری می‌دهد. پاسبان به یدک‌کش می‌گوید تگ و فکر می‌کند چیزی است جدای از تگ. راوی برای این‌که سر صحبت را با پاسبانی باز کند که دراساس هیچ نقطه‌ی مشترکی باهم ندارند، سؤال‌های بی‌ربط می‌پرسد:
گفتم: «خیلی وقته این‌جایی؟» دیدم سؤال پرتی بود.
گفت: «این‌جا؟»
چیزی نگفتم.
دوباره گفت «امشب؟»
من باز هیچ نگفتم.
چالش داستان «مد و مه» این است که در داستانی پرازگفت‌وگو، هیچ گفت‌وگویی شکل نمی‌گیرد و همه‌چیز در پایان به همان نقطه‌ای می‌رسد که در آغاز بوده.
راوی کارمند شرکت نفت است و به‌نوعی نماینده‌ی طبقه‌ی تکنوکرات و فن‌سالار. راوی فاقد هویت است. در جامعه‌ای که نفت به‌ناگهان درهای پیشرفت و توسعه را به رویش باز کرده، او هنوز خودش را نمی‌شناسد و جایگاه خودش را پیدا نکرده. این آدم نصف‌شب بی‌خوابی به سرش می‌زند و می‌رود کنار شط و بدون این‌که اصلاً بداند «اقور» یعنی چه، می‌گوید: «اقور به خیر، آجدان». فقط برای این‌که سر صحبت را باز کرده باشد. راوی از خود زبانی ندارد؛ زبانی که مال خودش و بیانگر افکارش باشد. جایی می‌گوید که مخالف است، ولی همین ابراز مخالفتش هم جور دیگری شنیده می‌شود. او مخالفی است که حتی زبان و بیان درستی برای بیان مخالفتش ندارد؛ زبانش الکن است. با پاسبان که سخن می‌گوید، از جایی به بعد، به تقلید از او به‌جای «البته» می‌گوید «البت». هیچ معلوم نیست وقتی اصالتی در کار نیست، مخالفتش هم تقلیدی نباشد. و پاسبان نماینده‌ی طبقه‌ی حاکم و مأمور قانون است؛ آژانی که طرف‌دار کوسه‌هاست و کنار شط در مه غلیظی که چشم چشم را نمی‌بیند، معلوم نیست از چه چیزی نگهبانی می‌کند. خیال می‌کند مواظب همه‌چیز هست، اما بیش از هرچیز مواظب خودش است؛ و البته مثل خیلی از هم‌حرفه‌هایش خیال می‌کند هیچ‌وقت هیچ اتفاقی برایش نمی‌افتد و از هر بلایی مصون است:
گفتم: «هیچ‌کس خیال نداره بره.»
فهمید. خندید. گفت: «من رفتنی نیسم.»
گفتم: «اتفاق میفته.»
خندید گفت: «من نظرکرده‌م.»
داستان از جایی اوج می‌گیرد که پاسبان داستان غرق شدن مردی را که دوچرخه درست کرده بوده، تعریف می‌کند و می‌گوید مزد حماقتش بوده و در قبال آن مسئولیتی احساس نمی‌کند. اصرار می‌کند آن مرد خل بوده و با این کارش باعث شده مردم چند روزی سرگرم شوند. راوی نشان می‌دهد که با او موافق نیست. با او بحث می‌کند. چند بار به یادش می‌آورد که «گفتی مواظبی» تا این‌که می‌گوید: «من عباس را دیدم که زیر ماشین رفت»؛ انگار همین تصویر است که راوی را بی‌خواب کرده و به کنار شط به گفت‌وگوی بی‌حاصل با پاسبان کشانده. ولی قبل از این‌که این را بگوید، سه بار بین صحبت‌های پاسبان تأکید می‌کند که «چیزی نمی‌گفتم.» سکوت راوی با استفاده از ماضی استمراری عمیق‌تر می‌شود، تا به‌یک‌باره با صحبت از مرگ عباس تأثیر آن دوچندان شود؛ اما راوی حتی نمی‌تواند حمایتش را از عباس نشان دهد و بگوید که مثل او مخالف است. این‌جا نویسنده با بازی زبانی، باز هم بی‌هویتی و بی‌عملی راوی را به رخ می‌کشد: پاسبان می‌گوید: «سخت هم مخالف بود.» و راوی در پاسخ می‌گوید: «منم هسم.» و پاسبان می‌گوید: «خسه‌ین؟» نه راوی می‌تواند حرفش را درست بزند و مخالفتش را ابراز کند و نه پاسبان گوشی برای شنیدن این مخالفت دارد.
در بخش پایانی داستان وقتی راوی به اتاقش می‌رود، درست مثل ابتدای داستان باز صدای بوق کشتی‌ای روی شط می‌پیچد: «کشتی دوباره نفیری کشید. پیدا نبود. مه بود و نور جیوه‌ای و تیغه‌های برگ نخل، با قطره‌های آب در نوک هرکدام، با پاسبان که بر کناره‌ی شط این‌ بار انتظار من را می‌کشید؛ بی‌آن‌که مطمئن باشد من از کدام‌یک از خانه‌ها بودم، بی‌آن‌که مطمئن باشم او آخر چه کار خواهد کرد -مرد که موج او را آورده بود انگار.»
مقدمه و پایان داستان قرینه‌ی یکدیگرند؛ هم در ریتم، هم در زبان، هم در وضعیت. راوی بعد از گفت‌وگوی طولانی‌اش با پاسبان برمی‌گردد به همان‌ جا که بود. داستان با این جمله تمام می‌شود: «من پشت پنجره بودم و پاسبان در زیر شاخه‌های خاردار درختان استوایی در نیمه‌ی نور و مه معلق بود»؛ بدون این‌که این گفت‌وگو حاصلی داشته باشد و بدون حتی کوچک‌ترین امیدی در تغییر وضع این دنیای مه‌آلود: راوی درست مثل اول داستان دوباره می‌ایستد پشت پنجره و پاسبان جایی آن بیرون زیر مه معلق می‌ماند. در این دنیا هیچ‌کدام جای بهتری برای ایستادن پیدا نمی‌کنند.

گروه‌ها: اخبار, تازه‌ها, جمع‌خوانی, کارگاه داستان, مد و مه - ابراهیم گلستان دسته‌‌ها: ابراهیم گلستان, جمع‌خوانی, داستان ایرانی, داستان کوتاه, کارگاه داستان‌نویسی, مد و مه

تازه ها

وقتی ادبیات به دیدار نقاشی می‌رود

غولی در این چراغ نیست.

جعبه‌ی پاندورا

مهم‌ترین آرزویت را بگو، برآورده می‌شود

پنجره‌ای رو به فلسفه‌ی زندگی

لینک کده

  • دوشنبه | گزیده جستارها و ...
  • ایبنا | خبرگزاری کتاب ایران
  • ایسنا | صفحه‌ی فرهنگ و هنر

پیشنهاد ما

درخت سیاست بار ندارد