کاوه فولادی نسب

وبسایت شخصی کاوه فولادی نسب

  • کاوه فولادی نسب
  • یادداشت‌ها، مقاله‌ها و داستان‌ها
  • آثار
  • اخبار
  • گفت‌وگو
  • صدای دیگران
  • کارگاه داستان
    • جمع‌خوانی
    • داستان غیر ایرانی
    • داستان ایرانی
  • شناسنامه
  • Facebook
  • Instagram
کانال تلگرام

طراحی توسط وبرنو

شکست کار مظروف از شکست ظرف می‌جوشد*

۲۲ آبان ۱۳۹۹

نویسنده: الهام روانگرد
جمع‌خوانی داستان کوتاه «شب بارانی»، نوشته‌ی تقی مدرسی


«آقای انتظامی هر روز بیشتر مصمم می‌شد که بالأخره زیر قیدش بزند و با یک تاکسی خودش را به محله‌ی ارمنی‌ها برساند؛ بالأخره یک شب بارانی زیر قیدش زد.»
آقای انتظامی مرد سی‌وپنج‌ساله‌ای است که بیست‌ساله می‌زند و هنوز با مادرش زندگی می‌کند. ازدواج نکرده است و در اداره‌ی دخانیات کار می‌کند. زندگی بابرنامه و منظمی دارد. حقوقش آن‌قدر هست که نخواهد کار دوم داشته باشد و بتواند بعدازظهرها را بخوابد و روزنامه بخواند، بعد هم گشتی برای خودش در محل بزند. آقای انتظامی «گاهی هم فکر» می‌کند و «این فکرها زیاد هم ناراحت‌کننده» نیست؛ با همه‌ی این‌ها، چیزی او را می‌آزارد؛ همان‌که باعث می‌شود کارش عاقبت به محله‌ی ارمنی‌ها بکشد. داستان «شب بارانی» حکایت همان شب است.
تقی مدرسی (متولد ۱۳۱۱، درگذشته‌ی ۱۳۷۶) این داستان را در سال ۱۳۴۱ نوشته؛ زمانی که برای تحصیل از ایران رفته بود و با دنیای مدرن و معضلات آن آشنایی کامل داشت. او به‌خوبی می‌دید که کشورش دارد جا پای همان الگوهای غربی می‌گذارد و به‌زودی دچار همان عوارض خواهد شد. زندگی کارمندی و روزمرگی آن ازیک‌سو و پشت سر گذاشتن فشارهای دهه‌ی سی شمسی ایران ازسوی‌دیگر، کافی بود تا آدمی چون احمد انتظامی ساخته شود؛ مردی بی‌اعتمادبه‌نفس و تهی؛ مردی که نمی‌تواند در جامعه‌ی مردانه‌ی ایران آن ‌روز جای و جایگاهی برای خود داشته باشد و در تکرار و جداافتادگی دست‌وپا می‌زند. تقی مدرسی مردی را ساخته که به حاشیه‌ی امن روزمرگی‌اش پناه برده و مانند دیگرهمکارانش ماجرای عرق‌خوری و عیاشی‌ای برای تعریف کردن ندارد. او اصلاً هیچ ماجرایی ندارد که تعریف کند. همین است که جداافتاده و تنها، دورادور حسرت اعتبار نداشته را در رؤیا می‌پروراند؛ هدف تقی مدرسی نشان دادن آن روی سکه است. او برای این کار داستان را به سه بخش تقسیم می‌کند: در بخش نخست نمایه‌ای از آقای انتظامی در خانه و محل کار می‌دهد؛ این‌که درمیان همکاران راه ندارد و گرچه ظاهراً پچ‌پچه‌ها و خنده‌های دورهمی آن‌ها برایش اهمیتی ندارد، اما در ذهن از خود مردی می‌سازد که اگر بخواهد می‌تواند پابه‌پای آن‌ها عیاشی کند. در بخش بعدی نویسنده سیگاری به دست آقای انتظامی می‌دهد و او را آن‌چنان به درون رؤیا می‌برد که حتی پاسخ همکارش که ساعت را پرسیده نیز نمی‌دهد. در رؤیایش او به عرق‌فروشی می‌رود، زیاد می‌نوشد و حرف‌های بسیاری برای گفتن دارد و از مسائل مهم زندگی برای همه حرف می‌زند. این‌جا، پس از دیدن ایدئال آقای انتظامی است که نویسنده او را به ورطه‌ی عمل می‌کشاند و مخاطب خواه‌ناخواه به مقایسه‌ی واقعیت آقای انتظامی با رؤیایش می‌پردازد. برخلاف رؤیا، آقای انتظامی تا وارد رستوران می‌شود خود را می‌بازد و به‌جای این‌که بارانی‌اش را بتکاند و جمله‌ای کلیشه‌ای بگوید، بارانی‌اش را خیس‌خیس روی میز می‌گذارد و بی‌حرف روی صندلی می‌نشیند. نمی‌داند چه مشروبی و چقدر سفارش بدهد و این نابلدی از چشم فروشنده پنهان نمی‌ماند. بالأخره صحبتش با مرد مست کناری‌اش گل می‌اندازد و مرد مست که نصرت نام دارد، ماجرایی بلند و طولانی درباره‌ی خود و گربه‌اش می‌گوید و آقای انتظامی به حکایت گربه‌ی نصرت آن‌چنان بادقت گوش می‌دهد و تأیید می‌کند که انگار مسئله‌ی مرگ و زندگی انسانی در میان باشد. برایش نقش قاضی را بازی می‌کند و همه‌ی حق را به او می‌دهد. نصرت میدانی مرد چاقی است که به‌جای استوار ارتش بودن، راننده‌ی کامیون شده و تمام زندگی‌اش را پای الکل داده و هر شب می‌آید و ماجرای موش‌گرفتن برای گربه‌اش را تمام‌وکمال برای کسی که کنارش نشسته تعریف می‌کند؛ که آن شب بارانی، قرعه به نام آقای انتظامی افتاده.
داستان طویل و کش‌دار نصرت میدانی به‌کلی ریتم داستان را می‌گیرد و حتی شاید مخاطب را از ادامه‌ی خواندن داستان دلسرد کند، اما درخلال آن، هم شخصیت نصرت میدانی و هم آقای انتظامی پرداخته می‌شود و وقتی باهم از رستوران بیرون می‌آیند تا سراغ زنی که نصرت وعده‌اش را داده بروند، مخاطب شباهت زیادی بین آن‌ها می‌بیند. توصیف‌های تصویرپردازانه‌ی نویسنده، محدود به ذهن آقای انتظامی، آرام‌آرام رنگ مستی می‌گیرد و ابعاد و نورها تغییر می‌کنند، اما راوی سوم‌شخص دوگانگی مست و هوشیاری را برای مخاطب ایجاد می‌کند: ازیک‌سو سوم‌شخص بر فضا تسلط دارد و راوی قابل‌اعتمادی است، ازسوی‌دیگر محدود به ذهن انتظامی است که مخاطب را کاملاً به او نزدیک و با حال‌وهوایش همراه می‌کند. داستان طولانی نصرت میدانی و گربه‌اش، با تمام ایراد‌هایش، معنای خوبی برای تضاد موجود میان رؤیا و واقعیت انتظامی می‌سازد. او که گمان می‌کرد در مستی از مسائل مهم زندگی سخن خواهد گفت، به داستان گربه‌ی تنبل نصرت گوش جان می‌سپارد.
نکته‌ی دیگری که این داستان در خود دارد، مسئله‌ی شتاب به‌سوی دنیای مدرن و دست‌کاری و تغییر در طبیعت است که بحث روز آن زمان دنیا بوده. درحقیقت نویسنده به‌نوعی بر هم خوردن تعادل را در جریان زندگی وارونه‌ای که با شتاب به‌سمت ماشینی شدن می‌رود، پیش‌آگهی می‌کند. همچنین ماجرای باج دادن به مأمور قانون و جمله‌ی «پانزده قران بی‌زبان را شمردم و کف دستش گذاشتم تا چشم‌های قانون روشن شد» کنایه‌ای محکم به سیستم حکومتی آن زمان ایران است. پس از این ماجرا، نویسنده دو مرد مست را به‌سوی کافه‌ی دیگری می‌کشد. اگرچه آن‌ها به تصمیم بغل‌خوابی زنی که نصرت وعده داده بود از رستوران بیرون می‌آیند، اما آقای انتظامی از ترس روبه‌رو شدن با واقعیتی که دوست ندارد -پس‌زده شدن ازجانب زن- شروع به بهانه آوردن می‌کند. درون تهی و خالی‌ازعزت‌نفسش اگرچه مست است و حالا هم‌رنگ نصرت میدانی، اما باز از واقعیت می‌گریزد و آرام‌آرام از تقاضای خود صرف‌نظر می‌کند. درخلال گفت‌وگویی که دو مرد مست در خیابان دارند تا به کافه‌ی دوم برسند، انتظامی کم‌کم توقعش را از اجرای رؤیایش پایین می‌آورد: اول از زن گران‌قیمت به ارزان‌تر راضی می‌شود، بعد به این‌که خوشگل هم نباشد. بعد اصلاً از زن صرف‌نظر می‌کند و به رفتن میان جمعی از مردان و نعره کشیدن قانع می‌شود. اما بعدش قبول می‌کند بی‌اجازه‌ی نصرت عربده نکشد و دست‌آخر همان هم رخ نمی‌دهد.
آنچه از آغاز شب آقای انتظامی سعی در پنهان کردنش داشته، اداره‌جاتی بودنش است؛ چراکه وقتی می‌بیند نصرت دل خوشی از آن‌ها ندارد برای خوشامد او خود را معلم جا می‌زند. اما وقتی مستی به اوج می‌رسد، این دروغ نیز رو می‌شود. اما او با اشاره به این‌که هردو یکی هستند، به‌نوعی همه‌ی حقوق‌بگیران دولت را زیر یک یوغ می‌برد و این‌جاست که بی‌شکلی تمام آدم‌های خودباخته و سرخورده شبیه هم می‌شود: در انتهای شب نصرت، انتظامی و همکارانش و رفقای نصرت هیچ فرقی باهم ندارند؛ انتظامی تنها مشتی نمونه‌ی خروار است. او به آخرین خواسته‌اش، که نعره کشیدن در زمان مستی است، هم نمی‌رسد و از شدت مستی بی‌هوش می‌شود. در خیابان به هوش می‌آید و با مردی که در ایستگاه اتوبوس سیگار می‌کشد، روبه‌رو می‌شود. می‌خواهد خود را معرفی کند، اما نامش را فراموش کرده. مرد سیگاربه‌دست از او اجتناب می‌کند و تنها در جمله‌ی کوتاهی می‌گوید که در اداره‌ی ثبت کار می‌کند. انتظامی نمی‌فهمد که چرا کسی در تاریکی می‌خواهد به اداره برود، اما چیز دیگری هست که بااطمینان تکرار می‌کند: «مهم نیست؛ من هم آدمی مثل تو هستم.» انگار آن‌روی سکه‌ی رؤیای انتظامی نه‌تنها جایی برای حسرت نداشته، که بی‌هویت‌تر از روی اولش نیز می‌نمایاند/ به نظر می‌رسد.


* بیدل دهلوی

گروه‌ها: اخبار, تازه‌ها, جمع‌خوانی, شب بارانی - تقی مدرسی, کارگاه داستان دسته‌‌ها: تقی مدرسی, جمع‌خوانی, داستان ایرانی, داستان کوتاه, شب بارانی, کارگاه داستان‌نویسی

تازه ها

آدم‌ها درگیر مصیبت‌های یکدیگر نمی‌شوند

برنده در سنت‌ها، بازنده در زندگی

تاریکی در ماه ژوئن

نقطه‌ی سیاه سنت

آن‌وقت که احساس بدبختی می‌کنی

لینک کده

  • دوشنبه | گزیده جستارها و ...
  • ایبنا | خبرگزاری کتاب ایران
  • ایسنا | صفحه‌ی فرهنگ و هنر

پیشنهاد ما

درخت سیاست بار ندارد