کاوه فولادی نسب

وبسایت شخصی کاوه فولادی نسب

  • کاوه فولادی نسب
  • یادداشت‌ها، مقاله‌ها و داستان‌ها
  • آثار
  • اخبار
  • گفت‌وگو
  • صدای دیگران
  • کارگاه داستان
    • جمع‌خوانی
    • داستان غیر ایرانی
    • داستان ایرانی
  • شناسنامه
  • Facebook
  • Instagram
کانال تلگرام

طراحی توسط وبرنو

ما هم آدمیم؛ گیرم کمی مست!

۲۲ آبان ۱۳۹۹

نویسنده: سمیه‌سادات نوری
جمع‌خوانی داستان کوتاه «شب بارانی»، نوشته‌ی تقی مدرسی


تقی مدرسی روان‌کاو و نویسنده‌ی «یکلیا و تنهایی او»، «آداب زیارت» و چند داستان دیگر است. او اولین کتاب و چند داستانش را در ایران منتشر کرد و در همان سال‌های جوانی برای تحصیل به آمریکا رفت و ماندگار شد. مدرسی بیشتر به‌واسطه‌ی «یکلیا و تنهایی او» شناخته‌شده است؛ نویسنده‌ای کم‌کار، دور از جمع‌های معمول ادبی، مشغول به حرفه‌ای دیگر، که با انگشت‌شمارآثار خود تأثیری ماندگار در ادبیات معاصر گذاشته است. او از نسل جوان‌های بعدازکودتا، قبل‌ازانقلاب است و در زمان رشد زندگی شهرنشینی در ایران و تغییر چهره‌ی شهرهای بزرگ زندگی کرده. این دوران زمانی است که زندگی کارمندی در ایران اوج می‌گیرد، تعداد کارمندان روزبه‌روز بیشتر می‌شود و این شغل، سبک زندگی و هویت جدید و طبقه‌ای متفاوت را در جامعه ایجاد می‌کند. از نویسندگان آن نسل صادقی و بهار به این طبقه توجه ویژه داشته‌اند و مدرسی هم از این هویت جدید اجتماعی غافل نبوده. داستان «شب بارانی» تقی مدرسی، درباره‌ی کارمندی از اداره‌ی دخانیات است؛ مردی سی‌وپنج‌ساله که تنها با مادرش زندگی می‌کند. بنابه سبک زندگی آن دوران، از زمان ازدواجش گذشته و کم‌کم نیروی مردانه‌اش هم تحلیل می‌رود. با فکر به این موضوعات، آقای انتظامی، کارمند بی‌حاشیه‌ی داستان، یک روز بی‌مقدمه بعد از ساعت کار اداره بیرون می‌زند، مست می‌کند و سیاه‌مستی گریبانش را می‌گیرد. داستان درظاهر همین است. حادثه‌ی پیچیده‌ای ندارد. کنش و واکنش نفس‌گیری در آن نیست؛ دقیقاً به‌سبک زندگی کارمندی، روزمره، ساده و بی‌هیجان می‌گذرد؛ اما در پس این ظاهرِ آرام و کراوات‌های مرتب و کت‌های اتوکشیده، چیزها چندان هم آرام نیستند.
در واکاوی داستان‌های مدرسی نمی‌توان از این نکته گذشت که او نویسنده‌ای اهل نشانه و اشاره است. این را می‌توان از داستان «یکلیا و تنهایی او» به‌خوبی دریافت. مدرسی از آن دسته نویسندگانی نیست که چیزی را بی‌دلیل در داستانش بیاورد و همه‌چیز در کنار هم است که مفهوم نهایی را می‌سازد؛ همان‌طورکه داستانی کارشده و بافکر باید چنین باشد. احمد انتظامی در «شب بارانی» کارمندی تک‌افتاده و تنهاست؛ نه‌فقط به‌واسطه‌ی تجرد، که در محیط کاری نیز هیچ دوست و هم‌صحبتی ندارد. او کاملاً خارج از جمع دیگران، و غریبه با شهر و آدم‌ها و لذت‌های‌شان است. انتظامی سابق‌براین معلم مدرسه‌ی پسرانه بوده و بنابه دلایلی که در داستان مطرح نمی‌شود، به کارمندی رو آورده. در زمانی که مدرسی داستان را می‌نوشته، این تغییر شغل ارتقای طبقه و اعتبار اجتماعی با خودش آورده، که در عکس‌العمل نصرت (هم‌صحبت کافه) و آدم‌های کافه‌نشین این مسئله را می‌توانیم ببینیم.
تمام رؤیاپردازی انتظامی که با لذت‌طلبی و انتقام‌جویی توأمان همراه است، خلاصه می‌شود به یک شب مستی با همکاران و نشان دادن پلشتی رفتارشان و به چهارمیخ نقد کشیدن‌شان. او مردی ساده است که هرچند می‌خواهد خود را هفت‌خط و زرنگ و توانابه‌هرخلافی نشان بدهد، اما توان چنین کارهایی را ندارد. مسلک او همان معلمی است که وظیفه‌اش رشد دادن و اعتلای بچه‌های مردم است. او درظاهر کارمند اداره‌ی دخانیات است که ماده‌ای مضر تولید می‌کند، اما در درون تمام هم‌وغمش این است که بدی‌های دیگران را به آن‌ها نشان بدهد و با آن‌ها گفت‌وگو کند تا شاید شرایط اصلاح شود. همین اشاره‌ای هم که به تغییر شغل او می‌شود، پشتوانه‌ی شخصیتی محکمی برای تمام تضادها، رفتارهای متناقض و میل به خطابه‌خوانی‌هایش می‌سازد.
خواننده به تمام افکار و احساسات انتظامی اشراف دارد؛ چراکه نویسنده برای روایت داستان از زاویه‌دید سوم‌شخص محدود به ‌ذهن شخصیت اصلی استفاده کرده. اما این راوی کمی فراتر می‌رود و در بخش زیادی از داستان از زبان انتظامی حرف می‌زند؛ نه‌فقط با اشراف به افکار او، که از طریق همراه شدن با او. نویسنده بازیگوشانه شکلی از زاویه‌دید را نشان می‌دهد که در قالب سوم‌شخص تمام احوال اول‌شخص را بیان می‌کند. به‌این‌ترتیب ضمن‌این‌که احساسات و افکار شخصیت محوری را می‌گوید، همچنان میان خواننده و او فاصله‌ای می‌گذارد؛ حتی بیشتر، میان راوی و شخصیت محوری هم. تمام این‌ها فضایی را می‌سازد که تک‌افتادگی و تنهایی و سردرگمی انتظامی را بیشتر نشان می‌دهد. زمانی که انتظامی به سرش می‌زند تا به کافه برود، مست کند که قدرت خود را در همه‌ی خلاف‌های معقول و نامعقول نشان دهد، «شب مثل زائویی که فارغ نشده باشد، روی آسفالت خیابان نفس» می‌کشد. مدرسی حالا شخصیت خود را کامل ساخته و فضای ملتهب را با توصیف‌هایش نشان می‌دهد. شب که آبستن حادثه است و خانه‌هایی که در دید انتظامیِ مست، کوچه را تنگ می‌کنند، نشان از واقعه‌ای نزدیک دارند؛ اما این واقعه نه حادثه‌ای بیرونی که کاملاً درونی است.
کارمند ساده‌ی اداره‌ی دخانیات با تمام ادعایی که پیش خود دارد از این‌که در مستی چه قهار است، با مردی غریبه، نصرت، در کافه‌ای گذری به گپ‌وگفت می‌نشیند. در فاصله‌ی نوشیدن‌های مداوم، نصرت از گربه‌اش می‌گوید که طبعش به شکار موش مایل شده، اما خودش دست به شکار نمی‌برد. حرف به درازا می‌کشد و وقت بیرون رفتن صحبت از فاحشه‌ای جذاب و دست‌نیافتنی می‌شود که نصرت می‌شناسد و می‌خواهد به انتظامی معرفی‌اش کند. حرف را خود انتظامی راه می‌اندازد و درخواست را می‌دهد، اما بعد از آن‌که پیشنهاد نصرت جدی می‌شود، پا پس می‌کشد. می‌ترسد. بهانه جور می‌کند تا ماجرا را به شبی دیگر موکول کند؛ به وقت گل نی. او در ذات خود لذتی همراه با خشونت و گناه را طلب می‌کند، اما موش زنده‌ی اسیرشده که مقابلش قرار می‌گیرد، آن‌قدر تعلل می‌کند که فرصت از دست می‌رود. او می‌ترسد خارج از چهارچوب‌های اخلاقی‌اش عمل کند. در وراجی‌های سیاه‌مستی‌اش قبل از آن‌که بی‌هوش شود، زمانی که هر فرد دیگری به فحاشی و یاوه‌گویی می‌افتد، او به دنبال صلح است؛ جلب همراهی مردمانی که حتی زبان‌شان را نمی‌داند. او دنبال آشتی دادن آدم‌ها باهم است، با این ایده که ما همه آدمیم؛ چیزی که خودش هم باشک آن را بیان می‌کند، چراکه کم‌کم فهمیده آدم بودن جسارت و گاه حتی پلشتی بیشتری می‌خواهد که او به‌علاوه‌ی تمام خاطرات پدر و پدربزرگش هم از آن تهی‌اند. این‌جاست که باز نویسنده از توصیف کمک می‌گیرد: «خیابان‌ها‌ی بی‌هوش شهر زیر نفس سرد صبح جان می‌باختند.» زائوی دیشب حالا نفسش سرد شده و خیابان دارد جان می‌دهد. حادثه‌ی شوم به پایان رسیده. انتظامی با خود واقعی‌اش روبه‌رو شده؛ خودی که حالا دیگر نمی‌تواند غریبگی با او را پنهان کند و در حضور مأمور ثبت‌اسناد اعتراف می‌کند که نام خود را نمی‌داند؛ این نه‌فقط از مستی که به‌واسطه‌ی سال‌ها فریب دادن خود است. انتظامی از آخرین بازمانده‌های مردمانی است که هنوز به خوبی، صلح و به نیک‌سرشتی ذات انسان اعتقاد دارند، اما افتاده میان روزگار سرد، بی‌روح و پُرازپلشتی، یک روز بالأخره چشم‌شان به حقایق جهان و ناتوانی خود باز می‌شود.

گروه‌ها: اخبار, تازه‌ها, جمع‌خوانی, شب بارانی - تقی مدرسی, کارگاه داستان دسته‌‌ها: تقی مدرسی, جمع‌خوانی, داستان ایرانی, داستان کوتاه, شب بارانی, کارگاه داستان‌نویسی

تازه ها

ده فرمان

از خواندن تا نوشتن

باغ‌هایی که در آن‌ها گشته‌ام / ۶ / دایی‌جان‌ناپلئون

جامانده‌ها از اتوبوس

بقعه‌ی گنگ

لینک کده

  • دوشنبه | گزیده جستارها و ...
  • ایبنا | خبرگزاری کتاب ایران
  • ایسنا | صفحه‌ی فرهنگ و هنر

پیشنهاد ما

درخت سیاست بار ندارد