کاوه فولادی نسب

وبسایت شخصی کاوه فولادی نسب

  • کاوه فولادی نسب
  • یادداشت‌ها، مقاله‌ها و داستان‌ها
  • آثار
  • اخبار
  • گفت‌وگو
  • صدای دیگران
  • کارگاه داستان
    • جمع‌خوانی
    • داستان غیر ایرانی
    • داستان ایرانی
  • شناسنامه
  • Facebook
  • Instagram
کانال تلگرام

طراحی توسط وبرنو

تأملات ۱۲ | نق یا نقد؟

۶ بهمن ۱۳۹۴

عمر اکبر منانی دراز باد؛ که با آن صدای یگانه و لحن مؤلفش شخصیت گلام را در «ماجراهای گالیور» برای چندین نسل از ایرانیان ماندگار کرده: «من می‌دونم…» گلام آدم بددلی نبود، آدم بدذاتی نبود، آدم بددهنی هم نبود، حتی می‌شود گفت شخصیتی ساده‌دل و تا حدی دوست‌داشتنی بود، کمی طنازی داشت و -هرچه باشد- در میان آن جماعت غریب، حضورش مناسب و حتی لازم به نظر می‌رسید. اما این هم واقعیتی است که گلام تقریباً مثل همه‌ی شخصیت‌های داستانی قرن هجدهمی، با یک «خصلت غالب» بود که در داستان تعریف می‌شد و جان می‌گرفت و دست به کنش و واکنش می‌زد. (آن زمان شیوه داستان‌نویسی این‌طوری بود که نویسنده شخصیت‌های داستانی‌اش را تبدیل می‌کرد به نمونه‌های نوعی (تیپیکال) -هر شخصیتی در داستان نماینده خصلتی از خصایل بشری می‌شد- و هنوز مانده بود تا شخصیت‌های داستانی به پیچیدگی آدم‌های داستایفسکی و هامسون برسند.) خصلت غالب گلام نارضایتی بود، او همیشه ناراضی بود و برای این ناراضی بودن نیاز به دلیل خاصی نداشت، و گاهی -حتماً شما هم یادتان هست- اصلاً برایش مهم نبود با چه چیزی داشت مخالفت می‌کرد؛ نفْسِ نارضایتی و تخالف بود که برایش اصالت داشت و او را معنا می‌کرد. همین هم شاید چندان برایش ذاتی نبود و بیشترک ربطی به اکتساب پیدا می‌کرد و عینک نامریی‌ای که به چشم داشت؛ عینکی با رنگ تیره و عدسی‌های ثابت. دکترهای چشم‌پزشک یک‌جور عینک جالبی دارند؛ عینکی که یک قاب خالی است. باید بزنیش به چشمت. بعد می‌توانی عدسی‌های مختلف را یکی‌یکی رویش بگذاری و با تغییر مدام عدسی‌ها تجربه‌های مختلفی را در دیدن سپری کنی. کاش همه ما یکی از این عینک‌ها توی جیب‌مان داشتیم…
خوب که به دوروبر نگاه کنیم، می‌بینیم جاناتان سویفتِ نویسنده و شرکت امریکایی تولید‌کننده‌ی کارتون «ماجراهای گالیور» و -مهم‌تر از همه- اکبر منانی، با هنرمندی‌شان چه تأثیر عمیقی روی نسل‌های متأخر ایرانیان گذاشته‌اند… و به مدد این همه، گلام‌های خودآگاه و ناخودآگاه در این حوالی چندان کم نیست؛ دست‌کم آن‌قدری هست که در هر عرصه و حوزه‌ای چندتایی‌شان حضور فعال و جدی داشته باشند و ساز مخالف بزنند (فقط برای ساز مخالف زدن، و نه برای اصلاح چیزی) و با عزمی جزم تمام تلاش‌شان را بکنند که هر حرکت فردی یا جریان اجتماعی‌ای را در نطفه خفه کنند. بماند که البته سلول‌های زنده جامعه، در مقابل این تمایل به خفگی و خمودگی مقاومت می‌کنند و گلام‌ها -علی‌رغم تلاش بی‌وقفه‌ای که می‌کنند و علی‌رغم توفیقی که در خانه‌نشین کردن بعضی از این سلول‌ها و به حاشیه راندن بعضی‌های دیگر و محقر کردن بعضی‌های دیگر داشته‌اند- تاکنون نتوانسته‌اند و بعد از این هم نمی‌توانند تمام‌وکمال خیالات‌شان را اجرا کنند. و این، ذات زندگی است که در برابر رکود و جمود ایستادگی می‌کند. لازم نیست جای دور برویم، این روزها کافی است عناوینی مثل «ادبیات داستانی»، «داستان امروز ایران» و غیره را گوگل کنیم، تا حجم عزیمی از نوشته‌هایی پیش روی‌مان باز شوند که گلام‌وار دارند داستان‌های ایرانی و داستان‌نویس‌های ایرانی و کارگاه‌های داستان‌نویسی و ناشرهای داستانی و روزنامه‌نگارهای ادبی و هرچیز دیگری را که به‌نوعی به ادبیات داستانی ایرانی مربوط می‌شود، از دم تیغ قلم‌های نه‌چندان مؤدب‌شان می‌گذرانند. کاری که بسیاری از این رفقا می‌کنند، نقد نیست، دالش را می‌اندازند و نق می‌زنند فقط. نقد سرچشمه پیشرفت و تعالی است و این نوشتار هم در پی نفی اهمیت آن نیست و پیش‌تر هم بارها به نقد ساختاری یا محتوایی یا روشی یا منشی نویسنده‌ها و ناشرها و روزنامه‌نگارها پرداخته. اصلاً کسی وجود دارد که بتواند اهمیت و تأثیر «نقد» اصولی و درست را زیر سؤال ببرد یا منکر شود؟ مسأله در تعریف واژه و مواجهه با پدیده است. «نقد» به قول دهخدای بزرگ، یعنی «سره کردن»، یعنی جدا کردن سره از ناسره، یعنی جدا کردن کاه از دانه؛ بعضی رفقا اما انگار فقط «کاه» را می‌بینند، و خیالی‌شان نیست که نادیده گرفتن «دانه»ها یعنی دست دادن به مرگ، به نیستی، به تباهی، و سلام به ابتر شدن…
کاش گلام‌های زمانه دست از این سلب بی‌وقفه، از این نارضایتیِ صرفاً به قصد نارضایتی، از این تخریب مدام اعتمادبه‌نفس حرفه‌ای نویسنده‌های ایرانی بردارند و کمی -فقط کمی- به این فکر کنند که نق زدن با نقد کردن فرق دارد. و بد نیست گاهی -فقط گاهی- به‌جای یأس‌پراکنی‌های مدام و ایرادگیری‌های گلام‌وار، دریچه‌ای از امید هم باز کنند و این را اصلاً جزیی از وظایف‌شان بدانند که به‌جای خرده‌گیری مدام، راه‌حلی هم اگر به ذهن‌شان می‌رسد، بیانش کنند؛ که البته با توجه به روش و منش و شیوه‌شان در صورت‌بندی مسأله‌ها و مفهوم‌ها به این آخری چندان مطمئن نیستم. و در آخر… چه خوب می‌شد اگر گلام‌واره‌های ادبیات داستانی ما که بسیاری‌شان -مثل خودِ گلام- ‌نه بددلند، نه بدذات، بددهنی را هم کنار می‌گذاشتند؛ این‌طوری هم نوشته‌های‌شان قابل خواندن می‌شد و هم هرچه بیشتر به الگوی آرمانی‌شان شبیه می‌شدند.

گروه‌ها: تأملات | کرگدن دسته‌‌ها: کاوه فولادی‌نسب, گالیور, نقد, نقد ادبی

تازه ها

امتناع آخرین معجزه بود

مغازه‌ی معجزه

فراموشی خود در سایه‌ی نگاه دیگری

باری بر دوش

درباره‌ی تغییر شخصیت‌ها در داستان «تعمیرکارِ» پرسیوال اورت

لینک کده

  • دوشنبه | گزیده جستارها و ...
  • ایبنا | خبرگزاری کتاب ایران
  • ایسنا | صفحه‌ی فرهنگ و هنر

پیشنهاد ما

درخت سیاست بار ندارد