کاوه فولادی نسب

وبسایت شخصی کاوه فولادی نسب

  • کاوه فولادی نسب
  • یادداشت‌ها، مقاله‌ها و داستان‌ها
  • آثار
  • اخبار
  • گفت‌وگو
  • صدای دیگران
  • کارگاه داستان
    • جمع‌خوانی
    • داستان غیر ایرانی
    • داستان ایرانی
  • شناسنامه
  • Facebook
  • Instagram
کانال تلگرام

طراحی توسط وبرنو

تأملات ۸ | از بستر عافیت، برون…

۱ دی ۱۳۹۴

در یکی از کارگاه‌های داستان‌نویسی، یکی از شاگردانم پرسید «آدم از کجا می‌تونه بفهمه عاشق داستان هست یا نیست؟» گفتم «از اون‌جا که یادش بره چایی لب‌ریز لب‌سوز لب‌دوزش رو بخوره؛ اون‌قدر یادش بره، که چاییه کنج میز یخ کنه.» من جزو طرفداران محیط‌زیست و حفاظت از منابع طبیعی‌ام، اما اگر بخواهم صادقانه اعترافی کنم، باید بگویم هزاران لیتر چای دم‌کشیده اعلای ایرانی را در طول عمرم هدر داده‌ام؛ چه آن وقت‌هایی که درگیر نوشتن بوده‌ام، و چه آن وقت‌هایی که مشغول خواندن، و البته در موقعیت اولی بیشتر… مسأله قابل‌توجیهی نیست؛ یعنی فکر نکنم کسی بتواند برای عاشقیتی از این دست دلیل و منطقی داشته باشد، مثل هر عاشقیت دیگری. من همیشه -وقتی بهش فکر می‌کنم- آن بیت معروف توی سرم صدا می‌کند که «ای بی‌خبر از سوخته و سوختنی / عشق آمدنی بُود، نه آموختنی». البته که مثل هر پدیده دیگری، زمینه‌های خانوادگی و اجتماعی و فرهنگی از سویی و آموزش درست‌درمان و اصولی از سویی دیگر، در پویندگی و بالندگی این عشق می‌توانند مؤثر واقع شوند، اما جوهرش -جوهر این عاشقی- فکر نمی‌کنم ربطی به زمینه یا زمینه‌ها داشته باشد؛ یک چیز ذاتی است، که بعضی‌ها دارند و بعضی‌ها نه، یا می‌شود این‌طوری گفت که بعضی‌ها سعادت داشتنش را دارند و بعضی‌ها نه. (همین‌جا بگویم، این‌طوری‌ها نیست که هر نویسنده‌ای -لزوماً- عاشق داستان باشد؛ حتی در همین ایران خودمان هم که نویسندگی -نویسندگی مستقل- معمولاً شغل پردرآمد یا خوش‌درآمدی نیست، -هرچه باشد- یه یمن خیلی چیزها نویسنده غیرمستقل قلم‌به‌مزد کم نداریم. نویسنده هم -مثل هر شاغلی به هر شغلی- ممکن است به هزارویک دلیل غیر از عشق و عطشی درونی به سراغ داستان آمده باشد و به نوعی مصداق آن مثل معروف باشد که می‌گوید «خانه‌نشینی فلانی از نجابتش نیست، از بی‌تنبانی‌اش است.»)
برای کسی که دل در گرو این عاشقی دارد و متفنن داستان -و به قول اخوان‌ثالث زائر دخیل‌بند بی‌خیال این حوالی- نیست، وضع و حال امروز داستان ایرانی کارش از خوب نبودن گذشته و دیگر -دروغ یا کتمان چرا- آزاردهنده شده است. یک زمانی بود که تیراژ کتاب‌ها ۱۰۰۰۰تا و ۷۰۰۰تا و ۵۰۰۰تا بود، حالا رسیده به ۷۰۰تا و ۵۰۰تا (۳۰۰تا را رویم نمی‌شود بگویم؛ می‌ترسم در تاریخ ثبت شود، و بشود اسباب بی‌آبرویی ما و زمانه‌مان. به قول مِیتی فیلم قیصر «حالا ما به همه می‌گیم نبوده، شمام بگین نبوده. آره، خوبیت نداره. واردین که…») یک زمانی بود که مجله‌هایی منتشر می‌شدند و اصل کارشان این بود که داستان و شعر چاپ کنند، و نگاه که می‌کنی، می‌بینی چقدر از مهم‌ترین داستان‌های کوتاه و شعرهای معاصر ایرانی بوده‌اند که اولین بار توی مجله‌ها چاپ شده‌اند، حالا اگر با کسی از مجله ادبی و داستانِ توی مجله حرف بزنی، یک جوری نگاهت می‌کند انگار سکه عهد دقیانوس از جیبت درآورده‌ای و یک نگاهی به دوروبر -به جست‌وجوی سایر دوستان غارنشینت- می‌اندازد. یک زمانی بود که نویسنده‌جماعت به‌جای این که «تمام» ذهن و زبانش «مدام» درگیر حرفه‌ای‌گری و درآمد و بازار باشد (که جملگی در جا و جایگاه خودشان، نه‌تنها مفید و لازم، که بنیادی و حیاتی‌اند، و اتفاقاً لازم است درباره‌شان حرف زده و برای تحقق‌شان تلاش و حتا مبارزه شود)، بیشتر برای خودش نقشی روشنفکرانه قایل بود و خود را نبض هوشیار زمانه می‌پنداشت و یک‌جورهایی کسر شأنش بود در قبال مسایل سیاسی و اجتماعی و اقتصادی بی‌نظر و -و مثل این روزها- خنثا باشد؛ حالا کم‌کمک کار دارد به جایی می‌رسد که وقتی با دوستی از داستان‌نویس -به خصوص جوان‌ترها- حرفِ چنین مقوله‌هایی پیش می‌آید، بعید نیست خیره نگاه کند توی چشم‌هایت و بگوید «اصن مگه داریم؟»
همه این‌ها هست -و دردناک هم هست- اما عشق هم هست، و کی می‌تواند وجود آن را نادیده بگیرد؟ قبلاً هم جای دیگری نوشته‌ام که آدمی که عاشق داستان است، در وجودش همیشه تُهی بزرگی هست که با هیچ‌چیز جز دروغ زیبای داستان پر نمی‌شود؛ تقدیرگرا اگر بودم، لابد می‌گفتم چنین عاشقیتی سرنوشت محتوم بعضی‌هاست. و اصلاً همین عشق است که به مصداق «گر مرد رهی میان خون باید رفت»، ملاحظه‌کاری و محافظه‌کاری و مصلحت‌اندیشی و مآل‌اندیشی را از آدم می‎‌گیرد و او را وامی‌دارد که ساکت ننشیند و دست به کاری زند که غصه این قصه سرآید؛ هر کاری که باشد… هرچه باشد، آدم به امید زنده است.

دریافت صفحه پی‌دی‌اف این یادداشت از اینجا.

گروه‌ها: تأملات | کرگدن دسته‌‌ها: تیراژ کتاب‌, داستان‌نویس, کاوه فولادی‌نسب

تازه ها

وقتی ادبیات به دیدار نقاشی می‌رود

غولی در این چراغ نیست.

جعبه‌ی پاندورا

مهم‌ترین آرزویت را بگو، برآورده می‌شود

پنجره‌ای رو به فلسفه‌ی زندگی

لینک کده

  • دوشنبه | گزیده جستارها و ...
  • ایبنا | خبرگزاری کتاب ایران
  • ایسنا | صفحه‌ی فرهنگ و هنر

پیشنهاد ما

درخت سیاست بار ندارد