شمارهی سوم یادداشت هفتگی «دیوان شرقی-غربی»، منتشرشده در تاریخ ۱۴ بهمن ۱۳۹۶ در هفتهنامه کرگدن
اولین سال که رفته بودیم آلمان، در خانهی پروفسور جامعهشناسی اتاقی کرایه کرده بودیم. مرد میانسال مهربانی بود با موهای طلایی-سفید و تهریشی که همیشه داشت و چهرهاش را مهربانتر میکرد. همسرش ترک بود: سلدا. در همان هفتهی اول متوجه شدیم در طول هفته خبری از زنش نیست. آن موقع چیزی نپرسیدیم. بعدها اما خودشان برایمان توضیح دادند که محل کارش فاصلهی زیادی تا خانه دارد و در طول هفته، او در جایی نزدیکی محل کارش زندگی میکند. کارش فشندیزاین بود و یکی از خوشتیپترین زنهای میانسالی است که در تمام عمرم دیدهام. یک روز -همان هفتههای دوم-سوم اقامتمان در برلین- از سرِ مهماننوازی (و این چیزی بود که خیال میکردم فقط ما ایرانیها داریم) صاحبخانهها دعوتمان کردند به شهرگردی. رفتیم محلهی کودکیهای آقای پروفسور را دیدیم و کنار دریاچه نوشیدنی و بستنی خوردیم. شرح این شهرگردی را وقت دیگری خواهم داد. آن روزِ یکشنبه، ساعت ده صبح از خانه زدیم بیرون. اولین یکشنبهی تابستان بود. برای ما که ایرانی هستیم، خیلی طبیعی و اصلاً بدیهی است که چنین یکشنبهای آفتابی باشد، اما پروفسور و سلدا از آفتابی بودن یکشنبه حسابی سرحال بودند و کبکشان خروس میخواند. آنموقع، ما نمیفهمیدم این خوشحالی چه معنا یا اصلا چه محلی از اعراب دارد. اما حالا که چند سالی گذشته و دیدهام همانطور که ما در ایران بعضی سالها زمستان و برف نداریم آنها هم بعضی سالها تابستان و آفتاب ندارند، بهتر میفهمم چرا آن روز آنطور هیجانزده و مثل بچههای بازیگوش شده بودند. خانهمان -خانهی پروفسور و سلدا- در طبقهی چهارم ساختمانی قدیمی بود که آسانسور نداشت. از اینجور ساختمانهای قدیمی در برلین زیاد است. برای خودش یک سبک زندگی است. بهش میگویند آلتباو؛ یعنی ساختمان قدیمی. مثل ما نیستند که ساختمانهای قدیمی را خراب میکنیم و جایش ساختمانهای نوِ عجقوجق میسازیم. برای اصالت شهر و معماریشان ارزش قایلند. یک بار در جمعی از دوستان معمارم این را گفتم، یکیشان گفت «تو چیزی از نوسازی شهر نمیدونی.» گفتم «تو هم چیزی از میراث شهر نمیدونی.» پایین که رسیدیم، تردیدی دوید توی چهرهی پروفسور. فکر کردم چیزی را جا گذاشته توی خانه. و این واقعا هم ناراحتی داشت؛ باید چهار طبقه را با پله میرفتی بالا… گفتم «اگه چیزی جا گذاشتهین، من میتونم برم بیارم براتون.» گفت «نه…» و شروع کرد به دور و بر چشم گرداندن. سلدا گفت «چیه هانس؟ باز جای ماشین یادت رفته؟» گفت «آره.» خیلی از آلتباوها پارکینگ ندارند و ساکنانشان ماشینها را -مثل تهران خودمان- کنار خیابانها پارک میکنند. باورم نمیشد که ممکن است کسی جای پارک ماشینش را فراموش کند. نگران شدم. یعنی آلزایمر دارد؟ یا عارضهای دیگر؟ با این حساب، معقول است بنشینیم توی ماشینی که فرمانش دست اوست؟ آرام خزیدم کنار مریم و آنچه را از ذهنم گذشته بود با او در میان گذاشتم. چارهای نبود. هانس که احساس کرده بود شرایط به نظر ما غیرطبیعی است و دچار تردید و نگرانی شدهایم، گفت «عجیب نیست! آخرین بار ده روز پیش سوارش شدم.» سلدا، مریم و من در سکوت دنبالش میرفتیم. ادامه داد: «من یا با مترو و اتوبوس میرم دانشگاه، یا با دوچرخه. معمولاً از ماشین استفاده نمیکنم.» و سلدا حرفش را کامل کرد. «اینجا سوخت خیلی گرونه. فقط همین روزهای آخر هفته که آدم میخواد بره جاهای دور، میارزه با ماشین خودش بره. جز پول سوخت، هرجا هم توی شهر بخوای کنار خیابون ماشینت رو پارک کنی، باید پول بدی.» هانس گفت «یادم اومد، نزدیک میدونه.» میدان ویکتوریا لوییزه را میگفت که نزدیک خانهمان بود و ایستگاه مترویی هم داشت. میدان محلی کوچکی بود و مترویش -با این که خیلی کمتردد بود- از پنج صبح تا یک بعد از نیمهشب باز بود. در برلین، معروف است که میگویند هرجا باشی کافی است حداکثر پنج دقیقه راه بروی تا به شبکهی حملونقل عمومی برسی؛ مترویی، تراموایی، اتوبوسی، چیزی. نگاهم بیاراده چرخید سمت آسمانی آبی برلین. یکی از سوالهایم -سوالی که از همان اولین روزهای ورود به برلین ذهنم را مشغول کرده بود- جواب گرفته بود: چطور میشود آسمان کلانشهری مثل برلین اینطور آبی و پاک باشد؟