شمارهی چهارم یادداشت هفتگی «دیوان شرقی-غربی»، منتشرشده در تاریخ ۲۸ بهمن ۱۳۹۶ در هفتهنامه کرگدن
این که من و مریم در اولین سال زندگیمان در برلین همخانهی هانس بودیم (اتاقی را در خانهاش اجاره کرده بودیم) واقعاً برایمان شانس بزرگی بود؛ هم مکان امنی برای زندگی داشتیم و هم امکان خوبی برای رسیدن به شناختی اولیه و عمومی کلی از جامعهی آلمانی. خانهاش دوتا در ورودی داشت که هر کدام به راهپلهای دسترسی داشتند. یک راهپله از سرسرای ورودی اصلی بالا میرفت و هانس به شوخی بهش میگفت راهپلهی شهروندان درجهیک! برای رسیدن به راهپلهی دیگر (که ما از آن استفاده میکردیم) باید از حیاط مرکزی ساختمان میگذشتی. اتاق ما به همین حیاط مرکزی مشرف بود و همانجا بود که کیفیتی را که هیچکاک در فیلم «پنجرهی پشتی» (۱۹۵۴) نشان میدهد، بهخوبی درک کردم. درِ ورودی سمت ما، به راهرویی باز میشد که سمت چپش آشپزخانه و سرویس بهداشتی و اتاق ما کنار هم ردیف شده بودند و سمت راستش با ردیف کتابخانهها پوشیده شده بود. سرویس بهداشتی مال ما بود و آشپزخانه مشترک با هانس. انتهای این راهرو درِ دیگری بود که به سالن بزرگ خانه و بعد هم اتاقهای کار و خواب و انبار هانس میرسید. این در معمولاً باز بود، اما من و مریم برای رعایت حریم خصوصی هانس و همسرش، سلدا، که فقط آخر هفتهها به خانه میآمد، هیچوقت بدون اجازه ازش رد نمیشدیم و به نشیمن نمیرفتیم. جمعهشبی وقتی به خانه آمدیم (این را هم بگویم که حس جمعهشبها در برلین، چیزی شبیه چهارشنبهها در تهران است؛ شروع تعطیلات آخر هفته)، دیدیم چراغ آشپزخانه (که هیچوقت بیدلیل روشن نمیماند) و نشیمن هر دو روشن است و صدای گیتار پیچده توی خانه. هانس و سلدا داشتند با صدای بلند آواز میخواندند. نه گیتار و نه آواز، هیچکدام، خوب نبود. اما بد هم نبود، دستکم فالش نبود. رفتیم توی اتاقمان و در را نبستیم. وقتهایی که در را باز میگذاشتیم، هانس و سلدا -که برای رفتن به آشپزخانه باید از جلوِ اتاق ما رد میشدند- میفهمیدند کار خاصی نداریم و بدمان نمیآید گپی بزنیم. کمی بعد، سلدا که داشت از جلوِ اتاق رد میشد، ایستاد به گفتوگو و خوشوبش. هانس هم گیتار به دست آمد و کنارش ایستاد. گیتار را که دیدم، گفتم «شما میزدین؟ نمیدونستم بلدین.» گفت «مگه ندیده بودیش تو سالن؟» گفتم «چرا، اما فکر کردم تزیینیه.» گفت «ساز که برای تزیین نیست، برای زدنه.» از همان دم در، به گوشهای از اتاق اشاره کرد که میدانست تارم آنجا به دیوار تکیه داده و موذیانه گفت «نکنه مال تو تزیینیه!» خندیدیم. مریم گفت «یه چیزی بزن براشون.» سلدا گفت «آره.» گفتم «شاید موسیقی ایرانی رو دوست نداشته باشین. روح موسیقی ما با مال شما متفاوته.» هانس گفت دوست دارند بشنوند و اصلاً تعجب میکند که بعد از این همه وقت (دو ماهی از اقامتمان میگذشت) هنوز به قطعهای ایرانی مهمانشان نکردهام. آخر حرفش هم به شوخی گفت «تو چطور جای ما تصمیم گرفتی که ممکنه موسیقی شما رو دوست نداشته باشیم؟» سلدا گفت «اتفاقا تمهای موسیقی ما و شما که خیلی به هم نزدیکن.» (سلدا زادهی ترکیه و بزرگشدهی آلمان است.) تارم را برداشتم و یکی از رنگهای ماهور درویشخان را زدم که ماژور بود و به ذهنیت و سلیقهی آنها نزدیکتر. خوششان آمد و همین شد بهانهای تا دربارهی موسیقی حرف بزنیم. هانس گفت «ما توی مدرسههامون درس موسیقی هم داریم. جزو دانش عمومی محسوب میشه اینجا.» گفت در هر خانهی هر آلمانی یک گیتار پیدا میشود. حالا شاید داشت کمی اغراق میکرد. اما خودش نمونهای بود از توجه به موسیقی؛ استاد جامعهشناسیای که دستکم در حد لذت آخر هفته یا دورهمی کوچکی با دوستانش بلد بود چیزکی بنوازد. آن شب چراغی در ذهنم روشن شد: همین چیزهاست که زندگی را تعریف و معنا میکند و از رسوب کردن در کف هرم مازلو نجاتش میدهد. نه پیچیده است، نه لوکس، نه زمان زیادی میبرد، نه هزینهی غریبی دارد. کافی است میل به لذت داشته باشیم و از آرمانگراییای که همهچیز را در بهترین حد طلب میکند و برای آماتورها احترامی قایل نیست، فاصله بگیریم. واقعاً لازم نیست (و اصلاً مضحک است) که همهی مردم یک جامعه موزیسین باشند، اما چه ایرادی دارد هر کس در حد خودش با موسیقی مأنوس باشد؟