شمارهی نوزدهم ستون هفتگی «متن در حاشیه»، منتشرشده در تاریخ ۱۹ اردیبهشت ۱۳۹۷ در روزنامهی اعتماد
سالهای سختی بود اواخر دههی هشتاد؛ برای اهالی فرهنگ از همه سختتر. وزارت ارشاد شده بود انباریِ کتابهای سرگردان. کلمه به مسلخ میرفت و آزادی بیان نفله میشد. جواب کوچکترین اعتراضی بزرگترین مجازاتها بود. بزرگترها بیشتر تحت فشار بودند؛ چه حتا آنها که دستشان از دنیا کوتاه بود، مثل گلشیری و ساعدی، و چه آنها که هنوز حی و حاضر بودند، مثل دولتآبادی و میرصادقی. موج مهاجرتها داشت دوباره راه میافتاد. بیضایی ایران را ترک کرده بود و چند وقت قبلترش هم شایعهی هجرت شفیعی کدکنی افتاده بود سر زبانها. یک روز عصر رفتم دیدن جمال میرصادقی. بابت کتابهاییش که توی ارشاد خاک میخورد، عصبانی بود. پرسیدم چرا او هم نمیرود؛ دستکم برای مدتی. گفت «کجا برم؟» گفتم «آنجا که بود چشمی و گوشی با کس» و لبخند زدم. سری تکان داد، آهی کشید و گفت «من یه درخت پیرم. ریشههام اینجاست، تو این خاک. من رو بکَنی ببری جای دیگه، میمیرم.» چند دقیقهای میانمان سکوت شد. ردیف گلدانهای بنفشه و شمعدانی نشسته بودند توی تراس سراسریِ روبهحیاط خانهاش و از پشت پنجرههای قدی نگاهمان میکردند. کمی بعد، سکوت را شکست؛ آنچه را که در ذهنش میگذشت، رو به من با صدای بلند ادامه داد: «چه رفتنی؟ جای من همینجاست. من میمونم، اما اونی که الان پشت میز نشسته، نمیدونه فردا جاش کجاست.» راست میگفت و زمان هم این را ثابت کرد. کمی بعدتر بود که در نامهای برایش نوشتم: «برای کمتر هنرمند و پژوهشگری پیش میآید که در زمان بودنش کلاسیک شود. شما شدهاید. این کاری که شما در تئوریزه کردن مبانی نقد علمی داستان در ایران و برای این ادبیات مدرن هنوزکمسنوسال کردهاید، از آن کارستانهایی است که تا همیشه بر تارک داستان و ادبیات فارسی خواهد درخشید و میماند این افسوس که در جامعهای زندگی میکنید / میکنیم که در حرفْ هنر و هنرمند را بر صدر مجلس مینشاند و در عملْ کارش را تجملی غیرضروری یا تفریحی -در بهترین حالت- سالم میداند.» جمال میرصادقی امروز هشتادوپنجساله میشود؛ عمرش دراز باد و جانش بیگزند. ما آدمهای خوشبختی هستیم که همعصر اوییم؛ کاش قدرشناس هم باشیم. تهران شهر خوشبختی است که زادگاه و محل زندگی اوست؛ کاش قدرشناس هم باشد. اویی که بیتردید میراثی ماندگار برای این شهر و این سرزمین است… راستی، نمیشود تابلوی کوچهای را در دربند تهران، که او امروز قدیمیترین ساکن آن است، به نام او کرد؟ تابلویی سرِ یک کوچه چیزی به استاد اضافه نمیکند؛ او نیازی ندارد. ما اما به قدردانی از بزرگانمان نیاز داریم، شهرمان هم؛ نه سالها بعد، که همین حالا، در زمان حیاتشان.
دریافت فایل پی.دی.اف این یادداشت از اینجا