شمارهی هفتم یادداشت هفتگی «دیوان شرقی-غربی»، منتشرشده در تاریخ ۸ اردیبهشت ۱۳۹۷ در هفتهنامهی کرگدن
یکی از دوستانم در برلین دخترک ملوسی دارد که دو سه سال پیش، وقتی ازش میپرسیدی «قشنگجان کلاس چندمی» میگفت «کلاس مهد»؛ البته که بهجای مهد میگفت کیندرگارتن. دختر باهوش و نازی بود و حالا که کمکمک دارد همقد من میشود، هنوز هم دوستداشتنی و ملوس است. طفلی گیر کرده بود میان مایی که دوستهای پدر و مادرش بودیم و متعلق به طبقه و نسلی که بچه نمیآورد؛ مگر این که ستارهی هالی حلول کند و «یک» بچه (و نه بیشتر) به خانوادهی دونفرهای اضافه شود؛ آمدن بچهی دوم، کموبیش به معجزه میماند. دخترک همیشه در جمع ما بزرگترها تک میافتاد و برای این که خیلی در حقش اجحاف نکرده باشیم، نوبتی سرگرمش میکردیم؛ بازی میکردیم، کتاب میخواندیم یا کارتون میدیدیم. یک بار که نوبت به من رسیده بود، گفت «کتابای درسم رو بیارم بخونیم؟» (گفتم که… دختر باهوشی بود و میدانست من اهل قلمم و با کتاب میتواند زمان بیشتری من را مشغول خودش کند.) گفتم «بیار.» رفت و چهار پنج کتاب آورد که یونیفرم واحدی داشتند و معلوم بود از یک مجموعهاند؛ مجموعهای به نام «تن خود را بشناس». مصور بودند، با رنگهای جذاب و نقاشیهای دلبر، و شخصیتهای محوریشان دخترک و پسرکی بودند چهارپنجساله؛ همسنوسال مخاطبانشان. کتاب اولی دربارهی توالت رفتن بود. دومی دربارهی مسواک زدن. سومی دربارهی دارو خوردن موقع مریضی. چهارمی… پنجمی… و من با خودم فکر میکردم چقدر موضوع وجود داشته که میشده به شکلی سیستماتیک به ما آموزش داده شود و یاد گرفتنشان موکول نشود به ذکاوت و شم خودمان، یا ابداعات و خلاقیتهای مادرها و پدرهایی که لزوما تخصصی در حوزهی روانشناسی کودک نداشتهاند. دخترک گفت «اگه خوشت اومده ببر بخون.» گفتم «مگه کتابای درسیت نیست؟» گفت «اینا رو قبلا خوندهیم. تموم شده.» از مادرش هم پرسیدم و اجازه گرفتم و کتابها را همراهم بردم. یکیدو هفتهای مدام تماشایشان میکردم. و به این فکر میکردم که میزان خرابی دندان در کودکان دبستانی ما چند برابر استانداردهای جهانی است (چون آموزش درستی برای نظافت دهان و دندان ندیدهاند)، یا توالتهای ایرانی -چه در مکانهای عمومی و چه حتا گاهی در خانهها- همیشه چقدر کثیف و دستکم خیس یا مرطوبند (چون آموزش درستی برای توالت رفتن ندیدهایم)… به خیلی چیزها فکر میکردم و سؤالهایی در ذهنم مطرح شده بود. هرچه زمان بیشتر میگذشت، سؤالهایم بزرگتر و بزرگتر میشد. رفتم و رفتم تا رسیدم به «مسألهی تن»؛ مسألهای که گرچه از بدیهیترین و اولیهترین مسائلی به نظر میرسد که هر انسانی با آن روبهروست، در فرهنگ ایرانی ما به شکل عجیب و غریبی پیچیده است. یک وقتی در جمعی از دوستانم گفتم «پوشیدگی» در ایران ریشه در تاریخ دارد؛ شخصیتهای تندیسهای ایرانی عموماً پوشیدهاند، در حالی که مجسمههای یونان و روم را که مرور میکنی، بیشتر عریانی میبینی. نمیدانم، شاید این گارد بستهی دفاعی در برابر تن، از خصلتهای قدیمی و حتا باستانی ما ایرانیان باشد. هر چه که هست، هنوز -در هزارهی سوم پس از میلاد مسیح- نتوانستهایم برایش پاسخ یا راهحلی درستودرمان پیدا کنیم. نه در رابطهی پدرمادر/فرزندی میشود دربارهی تن راحت صحبت کرد، نه از آن سوالهایی است که کسی بتواند راحت از معلمش بپرسد، نه مدرسان دانشگاه به این راحتی میتوانند دربارهاش حرف بزنند. نتیجه این میشود که خیلی از بدیهیترین و اولیهترین مسائل (ای بسا تا پایان عمر) برای بسیاری از ما گنگ یا ناشناخته میماند و بدتر این که چون شناختی از آنها نداریم ممکن است با تنمان درست رفتار نکنیم، و بدترتر (!) این که برایمان به تابوهایی سخت و استوار تبدیل میشوند و کیست که نداند هر آنچه سخت و استوار است، دود میشود و به هوا میرود. نگاهی به آمار و ارقام بعضی پدیدهها، از طلاق و دلایلش گرفته، تا ابتلا به بیماریهایی که نتیجهی رفتارهای پرخطر و مراقبت نکردن از تن هستند، تا فساد و فحشا، تا سرانهی خرابی دندان و خیلی چیزهای دیگر نشان میدهد که باید خیلی زود فکری به حال «تن» کرد و این تابوی سکوت را شکست.