شمارهی نهم یادداشت هفتگی «دیوان شرقی-غربی»، منتشرشده در تاریخ ۲۹ اردیبهشت ۱۳۹۷ در هفتهنامهی کرگدن
موضوع تز دکترای من تأثیر سازمانهای مردمنهاد (Community-Based Organizations) بر طرحهای شهری و در شکل کلانتر دموکراتیک کردن سازوکار طرحها و پروژههای شهری از تصمیمسازی تا اجراست. چند سالی است مشغول انجام این پروژه در دانشگاه فنی برلینم و دیگر کمکمک کارم دارد به آخر میرسد. مهمترین چالشی که در انجام کارم -بهخصوص آن اوائل- داشتم، تفاوت بنیادینی بود که میان روش پژوهش دانشگاهی در آلمان و ایران وجود دارد. نظام آموزشی پدرسالار ایران ما را عادت داده که مدرس یا استاد همهچیز را بهمان بگوید. سطحمان بیشترک سطح اپراتوری است، نه پژوهشگری. حتا اگر هم بخواهیم کمی چهارچوبها تکان دهیم و اندکی مستقل از استاد عمل کنیم، این را به چموشی و سرکشی تعبیر میکنند و وای به حالمان! اما در آلمان، استاد راهنمای دکترا بیشتر از آن که به محتوای تخصصی پروژه کار داشته باشد، نگاهش به روش کار و چگونگی پیش بردن پژوهش است. گاهی (طبعاً نه همیشه) حتا ممکن است در حوزهی خاص یک پروژه، تخصص پژوهشی یا حرفهای نداشته باشد. و اصلاً قرار هم بر این نیست. او قرار است راه را نشان دهد، نه این که نتایج را پیشبینی یا حتا ساماندهی (بخوانید دستکاری) کند. یک بار داشتم با یکی از استادهای راهنمایم دربارهی مانعی گفتوگو میکردم که برای تحلیل دادهها در پروژهام با آن مواجه شده بودم. چند باری از عبارت اختصاری CBO استفاده کردم که در ادبیات جهانی شهرسازی و جامعهشناسی شهری خلاصهی Community-Based Organization است. جایی میانهی گفتوگو، استادم با همان اعتمادبهنفس همیشگیاش گفت «این CBO مخفف چیه که چند بار به کار بردیش؟» برایش عبارت کامل را گفتم و «آهان»ی گفت و بحثمان را ادامه دادیم و به نتایج خوبی هم رسیدیم. برای او (و طبعاً برای من) خیلی طبیعی و بدیهی بود که لازم نیست او همهی عبارتهای اختصاری مربوط به حوزهی دانشی و پروژهی من را بداند. او نه با حفظ کردن عبارتهای اختصاری تخصصی شهرسازی و جامعهشناسی شهری، که با استانداردهای عمیقتر و دقیقتری به مقام پروفسوری در دانشگاه رسیده و این چیزی است که هم خودش میداند، هم من. از دفترش که بیرون آمدم، به جلسههای فراوانی فکر میکردم که در همهی این سالها برای پروژهها و کارهای مختلف در دانشگاهها و وزارتخانهها و شوراهای شهر و شهرداریها در آنها شرکت کردهام؛ جلسههایی پر از استادان و مدیران و معاونان و کارشناسانی که اگر هم عبارتی را تابهحال نشنیده باشند، محال است سؤال کنند. نهتنها سؤال نمیکنند، که مدام هم با سر تکان دادن تأییدت میکنند؛ «بله بله، داری درست میگی.» یا حتا بدتر، اظهارنظر هم میکنند و چون هیچکس دیگری هم اطلاعی دربارهی موضوع مورد بحث ندارد (قحط الرجال که میگویند، همین است دیگر، نه؟) اظهارنظرهایشان خیلی هم جالب جلوه میکند و سند بهروز بودن دانششان میشود. یک جلسه هم -خب- کلاس ترمینولوژی یا میدان جنگ یا صحن استیضاح نیست. مجبوری بگذاری و بگذری و با خودت قرار کنی دیگر در جلسههایی از این دست شرکت نکنی. به این فکر میکردم که چطور این پروفسور به این راحتی میتواند بگوید «نمیدانم» و آن مدیر یا کارشناس متوسطالقامه، نه. پروفسور شدن در دانشگاهی در آلمان کار سادهای نیست. باید مراتب و مسیر مشخصی طی و استانداردهای معینی کسب شود تا قبای استادی تن کسی کنند (برای همین است که همیشه، چه در دانشگاه و چه در کلاسهای آزادم، از شاگردهایم خواهش میکنم من را «استاد» خطاب نکنند). در عین حال همه میدانند آدم جامعالاطراف و سوپرمن مال افسانههاست. همین است که یک پروفسور راحت میتواند از «نمیدانم» استفاده کند، و اعتبارش هم زیر سؤال نرود. کسی از «نمیدانم» گفتن میترسد، که اعتبارش برای خودش هم زیر سؤال باشد. گیریم در سپهر و فضای عمومی ادای علامههای دهر را هم دربیاورد، اما در خلوت خودش، آنجایی که جز خود آدم و وجدانش کس دیگری بهش راه ندارد، میداند سطح استانداردهایش چقدر است و از کدام میانبرها برای رسیدن به جایگاهی استفاده کرده که شاید هنوز چنان که باید و شاید شایستگیاش را نداشته. اصلاً برای همین است که پیش این و آن ادای علامههای دهر را میآورد و عارش میآید بگوید «نمیدانم».