شمارهی هفدهم یادداشت هفتگی «دیوان شرقی-غربی»، منتشرشده در تاریخ ۲۷ مرداد ۱۳۹۷ در هفتهنامهی کرگدن
تابستان ۱۳۹۱، وقتی برای آخرین بار در زندگیام هوس کردم زبان خارجی دیگری یاد بگیرم (بعد از انگیسی که از همان کودکی و به پیشنهاد دستوری یا دستور پیشنهادی مادر و پدرم شروع کردم و فرانسوی که در دوران دانشکده به هوای ادامهی تحصیل در فرانسه یاد گرفتم و ایتالیایی که در یکی از بدترین دورههای عمرم برایم کارکردی شبیه رواندرمانی داشت)، رفتم سراغ زبان آلمانی. «هوس کردن» عبارت مناسبی نیست؛ یعنی هوس خشک و خالی نبود، در سفر پژوهشی سهماههای به آلمان، از دانشگاه فنی برلین پذیرش دکترا گرفته بودم و لازم بود وقتی برای اقامتی طولانیتر و نه سفری تفریحی یا دانشگاهی به برلین برمیگردم، مثل گنگها دوروبرم را نگاه نکنم و در حد مکالمات روزمره بتوانم گلیمم را از آب بیرون بکشم و چیزکی بگویم؛ کمی بیشتر از دانکه و بیته و شونتاگ و اینها. با مریم رفتیم گوته؛ موسسهی گوته. یکی از معلمهایمان -که عمرش دراز و تنش سالم باد- خانم پابهسنگذاشتهی مهربانی بود؛ یک مادر بهتماممعنا. با تکتک ما -کوچک و بزرگ- مثل بچههایش رفتار میکرد و این باعث میشد سختگیری افراطیاش به چشم کسی نیاید. بعضیها واقعا مادرند و این قداست را هرجا میروند -حتا سر کلاس درس و توی جلسهی امتحان- با خودشان میبرند. در یکی از جلسههای کلاس که صحبت آبوهوا بود، پرسیدم: «چرا اینقدر توی درسهامون صحبت آبوهوا میشه. آلمانیا حرف دیگهای ندارن بزنن؟» خانم معلم گفت: «مردم هر سرزمینی دربارهی چیزی بیشتر از همه حرف میزنن، که بیشترین نوسان و بیثباتی رو داره.» مکث کرد. میدانست من روزنامهنگارم و امر سیاست و جامعه برایم جذابیت و اهمیت ویژه دارد. مکث کوتاهش را شکست و ادامه داد: «واسهی همینه که تو آلمان دربارهی آبوهوا زیاد حرف میزنن، همونطور که ما تو ایران دربارهی سیاست زیاد حرف میزنیم.» و لبخند زد و باز مکث کوتاهی کرد تا تاثیر حرفش را در صورتم ارزیابی کند. جوابی که داد، برایم بیشتر به نغزگوییای طنازانه میمانست. هنوز مانده بود تا معنی حرفش را بفهمم. گاهی اوقات برای درک جواب سوالهایی که از دیگران میپرسیم، باید مدتی صبر کنیم؛ حتا مدت زیادی. شنیدن یک جواب با درک آن فرق دارد. اولین مواجههی من با آلمان و برلینش -همانطور که پیشتر در یکی از همین یادداشتها شرح دادهام- تابستانی سرد و بارانی بود. سال دوم هم کموبیش به همین منوال گذشته بود و کمکمک داشتم با خودم فکر میکردم آلمان همیشه سرد و گرفته و بیخورشید است و چندان نوسان و بیثباتیای در کار نیست. مدام قول معروف ناپلئون در گوشم صدا میکرد که: «در آلمان ده ماه از سال زمستان است و دو ماه از سال هم تابستان نیست.» اما دوران اقامتم در برلین که طولانیتر شد، نوسانات زیاد و مختلفی را دیدم؛ بهویژه تابستانهای گرم را، حتا تابستانی را که میگفتند بعد از جنگ جهانی دوم بیسابقه بوده: چند هفتهی متوالی دمای بالای سی درجه و رطوبت بالای شصت درصد. تو خود حدیث مفصل بخوان از این مجمل. البته من فرزند تهرانم، شهری که از کوهپایه شروع میشود و تا دشتهای مجاور کویر پیشروی میکند. من در شهرم تابستان چهلدرجهای هم دیدهام. پس مشکل کجاست؟ باید زودتر جملهی بعدی را بگویم تا کسی خیال نکند دارم از این غرهای لوکس میزنم. مساله اینجاست که در تهران، و بیشتر شهرهای ایران، در تابستان هرجا که میروی -خانه و محل کار و دانشگاه و مغازه و غیره- کولرها دارند کار میکنند تا دمای فضاها در حدود آسایش انسان باشد. در برلین اما، جز مراکز خرید و موزهها و سینماها، کمتر جایی هست که کولر داشته باشد. حالا دیگر راستیراستی تو خود حدیث مفصل بخوان از این مجمل. میگویند وقتی فقط دو سه هفته در سال قرار است هوا گرم شود، بهجای هزینه کردن برای کولر یا هر دستگاه سرمایشی دیگر، «تحمل» میکنیم. «تحمل»… بله، و این تازه یک نمونهاش است. من در زمینههای گوناگونی بررسی کردهام و فهمیدهام مردم آلمان در مقایسه با مردم سرزمین مادری من، مردم خیلی پرتحملتری هستند. و اغراق نیست اگر بگویم در این سالهای اقامت در برلین فهمیدهام گاهی طبقهی متوسط شهری تهران نسبت به طبقهی مرفه برلین، زندگی لوکستری دارد.