شمارهی بیستوهشتم یادداشت هفتگی «دیوان شرقی-غربی»، منتشرشده در تاریخ ۲۷ بهمن ۱۳۹۷ در هفتهنامهی کرگدن
۸۹ بود؛ اواسط اردیبهشت. اولین کتابم تازه منتشر شده بود. حالا که از آن سالها حرف میزنیم، حتا خودمان هم تعجب میکنیم چطور توانستیم از آن دام بلا رها شویم؛ بقیه که هیچ. روزهای بدی بود. یک سال قبل انتخاباتی پرشور برگزار شده بود و فردایش رییسجمهور منتخب، معترضان به نتیجه را خس و خاشاک خوانده بود. ما مانده بودیم متحیر، که چطور میشود تا دیروز ملت غیور بود و فردا خس و خاشاک. رفته بودم سهمیهام را از ناشر گرفته بودم. دفترش توی یکی از کوچههای جنوبی خیابان انقلاب بود. بیرون که آمدم، قدمزنان رفتم سمت چهارراه ولیعصر. سر فلسطین که رسیدم، فکری به سرم زد. رفتم آنطرف خیابان سمت دانشکدهام؛ دانشکدهی سابقم، دانشکدهی هنر و معماری تهرانمرکز. تو که رفتم، مسئول حراست از توی اتاق شیشهایاش صدایم زد. چیزی نگفت. سری تکان داد که «کجا؟» گفتم میخواهم بروم کتابخانه. گفت «چیکار؟» گفتم «کتابخونه میرن چیکار؟» گفت «کارت چیه؟» از این که راحت به خودش اجازه میداد با فعل مفرد با من صحبت کند، کلافه میشدم. هنوز هم میشوم. اما گویا چارهای نیست، بعضی دردها به این سادگیها درمان نمیشوند. چند دقیقهای چانهکاری کردیم و آخر کار گفت نمیگذارد وارد شوم، بهتر است وقتم را تلف نکنم. دستهایم را آوردم بالا. کیف و کیسهی کتابها را نشانش دادم و گفتم «اگه فکر میکنین توی اینا کلاشینکف جاسازی کردهم، میتونین خوب وارسیشون کنین. من کار مهمی دارم اون بالا.» وسط همین جروبحثها بودیم که یکی از حراستیهای قدیمی از راه رسید؛ از آنها که زمان دانشجویی ما مینشست توی همین اتاق شیشهای و حالا لابد اتاق بهتری در جای بهتری نصیبش شده بود. سلاموعلیکی کردیم و مساله را که فهمید، به همکارش گفت بگذارد بروم. این یکی دیگر کفرم را بیشتر درآورده بود؛ همین که موضوع اینقدر آبکی است و هیچ و قاعده و قانونی در کار نیست. خلاصه از بندشان رها شدم و رفتم کتابخانه. به خانم متصدی سلام کردم و با لبخند نسخهای از کتابم را گذاشتم روی میز. با تعجب برداشت و نگاهی به شیرازه و ته کتاب انداخت و گفت «این که مال ما نیست.» گفتم «بله، مال منه. آوردهم اهدا کنم به اینجا.» با ابروهای درهمرفته نگاهم میکرد. گفتم «من هفت سال دانشجوی اینجا بودم. این کتاب امروز منتشر شده، فکر کردم بهترین کار اینه که اولین نسخهی کتابم رو به اینجا هدیه کنم.» ابروهایش برگشتند سرجایشان و با چهرهای که هیچ حالتی را نمیتوانستی تویش بخوانی، کتاب را روی میز هل داد سمتم. «نمیتونیم قبول کنیم.» گفتم «جان؟» و لابد چشمهایم اندازهی نعلبکی شده بود که با همان چهرهی سنگی گفت «ما نمیتونیم کتاب اهدایی قبول کنیم. ببرین فلانجا تحویل بدین.» حالا یادم نیست گفت کجا. گفتم «من که دانشجوی فلانجا نبودهم خانم، من دانشجوی اینجا بودهم، توی همین سال بغلدستی کتابخونه، از پایاننامهم دفاع کردهم.» وقتی دید زیادی زباننفهمم، وقتش را تلف نکرد. برگشت و رفت سراغ کارهای مهمتری که حتماً داشت و برایشان حقوق میگرفت. میگویند تاریخ دو بار تکرار میشود. سه سال بعد در برلین برای کاری رفته بودم به یکی از کتابخانههای شهر. متصدی خانم مهربانی بود و با این که چندان وظیفهای نداشت، وقتی دید خارجیام و بعضی راهوچاهها را نمیشناسم، حسابی برایم وقت گذاشت و کمکم کرد. کارم که تمام شد، فکر کردم خوب است هدیهای چیزی برای تشکر بهش بدهم. رفتم سراغش. در راه توی کیفم را نگاهی انداختم. یک بستهی بازشدهی قرص نعنا، یک پاکت نصفهی سیگار، دفتری تا نیمهاستفادهشده، خودکاری که مریم بهم هدیه داده بود و نسخهای از یکی از کتابهایم که به خاطر قرار مصاحبهی تلفنیای که داشتم، آن روز همراهم برداشته بودم. تنها چیزی که میشد هدیه بدهم، همین بود. به خانم متصدی گفتم «من میخواستم ازتون تشکری کنم و هدیهای بهتون بدم. اما جز این چیز بهدردبخوری همراهم نیست.» و کتاب را گذاشتم روی میزش. مکث کوتاهی کردم و ادامه دادم «من نویسندهم. این یکی از کتابهامه.» و درجا به ذهنم رسید که کارم خیلی احمقانه بوده و شاید آن خانم اینطور برداشت کند که خواستهام خودنمایی کنم. گفتم «البته فکر میکنم انتخاب ابلهانهای کردهم. شما که اینجا کتاب فارسی ندارین. دارین؟» گفت «نه. تاحالا نداشتهیم…» دست دراز کردم کتاب را بردارم، که زودتر از من کتاب را برداشت و باز کرد. مهر کتابخانهشان را زد توی صفحهی اولش. لبخندی زد و گفت «اما حالا دیگه داریم.»