نویسنده: نگار قلندر
جمعخوانی داستان کوتاه «ماکاریو»، نوشتهی خوان رولفو
در دنیایی مملو از باورهای هراسانگیز مقدس هیچ اتفاقی نمیافتد، جز انتقال احساس گناه از آدمی به آدمی دیگر، که حرکتی است از صفر به صفر؛ دنیایی ساکن و تاریک که در آن هر صدایی که خواب آدمها را پریشان کند محکوم به سکوت است، حتی اگر صدای قیلوقال قورباغههای فاضلاب باشد. داستان «ماکاریو» از زبان پسری روایت میشود که سر لولهی فاضلاب نشسته و مسئولیتش آشولاش کردن هر قورباغهای است که صدایی از آن سر بزند. پسری که به گفتهی خودش مردم بهخاطر گرسنگی همیشگی، «خل» خطابش میکنند. او ماکاریو است؛ ماکاریوی ناقصالعقل که در جهان اطرافش به دام افتاده؛ جهان آدمهایی با باورهای صلب مذهبی که او را احاطه کردهاند و مادرخوانده و فلیپای خدمتکار از مهمترینشان هستند؛ آدمهایی که دنیای معمول بیرون از واقعیت ذهنی او را میسازند و حالا که به دستور مادرخوانده در انتظار کشتن قورباغههاست، همه از ذهنش میگذرند؛ آدمهایی معتقد، عاقل و باایمان، که هرکدام بهنوعی آزارش میدهند و حتی فلیپا، که مهربان و دلسوز اوست، بدونآنکه ماکاریو معنای همخوابگی را درک کند، او را وارد این بازی میکند؛ آدمهایی که به کلیسا میروند و کار خوب میکنند تا به راه روشنی که کشیش میگوید، برسند. و به همین خاطر است که مدام در حال اعتراف به گناهند؛ همانهایی که ذهن ناتوان ماکاریو را از حس گناهی بیپایان پر کردهاند، به او سنگ میزنند و او را از مردن، جهنم و صدای فریاد روحها در برزخ میترسانند.
مهمترین عمل ماکاریو کوبیدن سرش به جایی سخت است. شاید برای اینکه از شر تمام افکاری که دیگران به خوردش دادهاند، خلاص شود و همهی صداها و موعظههای اطرافش را -از صدای مادرخوانده تا کشیش- با صدای بومبوم طبلمانند سرش ساکت کند. اما از جهان اطرافش رهایی ندارد، چراکه مادرخوانده عقوبت همین عمل ماکاریو را هم آتش جهنم میداند؛ جهنمی که در همین دنیا، در اتاق او حاضر است؛ اتاقی پر از ساس و سوسک و عقرب، جهنمی که ماکاریو باید در آن تاوان گناه دیگران را هم بدهد و بهخاطر اینکه به او سنگ میزنند، در خانه زندانی شود. هیچ راه گریزی نیست و او خود را در اتاقش حبس میکند و حتی چراغی هم روشن نمیکند؛ شاید گناهان دست از سرش بردارند.
بزرگترین و تنها گناه ماکاریو گرسنگی است؛ تنها لذت مادیای که او درکی از آن دارد و هرگز ارضا نمیشود. شاید به این دلیل که لذت خوردن سبب میشود دنیا برایش ارزش زیستن داشته باشد؛ دنیایی که هر کار کرده و ناکردهای در آن مجازاتی در دنیایی دیگر دارد. ماکاریو تمام احساسهای دیگرش را با لذت خوردن میسنجد، حتی حسش از همخوابگی با فلیپا را با حس طعمهایی که در ذهن دارد قیاس میکند و به او نه به این دلیل، بلکه بهخاطر اینکه سهم غذایش را به او میدهد دلبسته است. و یا مادرخوانده را که خیلی هم برایش دوستداشتنی نیست، آدم خوبی میداند چون به او و فلیپا غذا میدهد. خوردن بزرگترین دلخوشی ماکاریو است و حتی مادرخوانده هم بهخاطرش او را سرزنش نمیکند. ماکاریو خودش را غرق در این لذت کرده؛ انگار خوردن پناهش شده و میداند تمام کارهای دیگر گناهآلودند و وقتی دست از خوردن بردارد، بهخاطر آنها یکراست به جهنم میرود.
داستان «ماکاریو» با جزئیاتی دقیق روایت میشود؛ جزئیاتی که راوی غیرمعمول داستان، آنها را پیچیدهتر کرده و مخاطب را به تعمق بیشتر ترغیب میکند و دنیایی را میسازد مملو از باورهای خشک مذهبی که در تمام داستان با تصاویر متعدد ساخته شدهاند: قطار قدیسهای اتاق مادرخوانده و حمایل گردن ماکاریو، که حتی خودش هم میداند کاری برای نجاتش نمیکند.
خوان رولفو با انتخاب راویای نامعتبر، قطعیت و عدمقطعیتی توأمان را در داستان ایجاد کرده؛ از طرفی بیاعتباری راوی میتواند این شک را ایجاد کند که برخی حسها و یا واگویههایش اعتباری ندارند و زاییدهی ذهن او هستند: مثل کیفیت رابطهاش با فلیپا. ازسوییدیگر ماکاریو ذهن سادهای دارد که قادر به تفسیر و تحلیل و یا تحریف باورهای مذهبی و درک ماهیت گناه نیست. پس آنچه دربارهی این مسائل میگوید، تنها انعکاس چیزی است که دیگران در ذهنش گذاشتهاند و او فقط روایتش میکند و قضاوت بهعهدهی مخاطب است، تا با نشانههایی که راوی میدهد به عمق دنیای ماتمزدهی او پی ببرد. در پایان داستان، ماکاریو به کشف لذت تازهای میرسد؛ او که همچنان بر سر لولهی فاضلاب نشسته تا مبادا صدای قورباغهها خواب شیرین مادرخوانده را آشفته کند، دلش برای چند قلپ از شیر فلیپا تنگ میشود. انگار لذت تنانهای را دریافته که احتمالاً به صف گناهان دیگرش اضافه میشود. اما جای نگرانی نیست؛ فلیپا بهجای او به تمام گناهانش اعتراف میکند.