نویسنده: الهام روانگرد
جمعخوانی داستان کوتاه «ماکاریو»، نوشتهی خوان رولفو
نشسته است بر سر لولهی فاضلاب تا دمار از روزگار قورباغههایی در آورد که خواب از چشمان مادرخوانده ربودهاند، با آنکه فلیپا مخالف است و فلیپا را بیشتر از مادرخوانده دوست دارد؛ فلیپایی که مایهی آرامش اوست، از شیرش و از سهم غذایش به او میدهد، برای بخشیده شدن گناهانش مدام پیش کشیش میرود و کنارش تا صبح میخوابد تا از ترس نمیرد؛ فلیپایی که طعم گل باطراوت و زیبای هیبیسکوس را دارد. اما مادرخوانده همیشه از جهنم و شیاطین میترساندش، غذای کمی برایش میگذارد، سرزنشش میکند، دور از مردم دور نگهش میدارد، او را به خودش میبندد و مجبورش میکند به نفرینهای کشیش گوش کند؛ او اما مجذوب صدای سازودهلی است که از بیرون کلیسا شنیده میشود. مادرخوانده همیشه از مرگ و گناه و نفرت و ترس و وحشت میگوید و با همهی چیزهایی که او دوست دارد دشمن است. اما هنوز ماکاریو سر لولهی فاضلاب نشسته تا قورباغههای خوشمزهای را که شکمهای سبزشان رنگ چشمهای فلیپاست، آشولاش کند؛ چون «مادرخوانده است که کیفش را به فلیپا میدهد تا برای غذا خرید کند.» چون ماکاریو همیشه گرسنه است…
این سادهترین و خامترین نما از داستان «ماکاریو»ی خوان رولفو است؛ خوان رولفویی که موفق به کسب تحصیلات دانشگاهی نشد و با سواد متوسطی که در یتیمخانه به دست آورده بود، نوشتن را آغاز کرد. او فقر را چشیده بود، یتیمی را لمس کرده بود و مکزیک فلاکتزدهی پس از انقلاب را میشناخت. خانوادهاش را در جنگ با کلیسا از دست داده و تلخی جامعهی کلیسازدهی تندرو را خوب درک کرده بود. او زادهی خالیسکوی مکزیک بود؛ سرزمینی خشک و سوزان و بیرحم، که بقا در آن رزم مدام میطلبید.
این خوان رولفو، آن ماکاریو را میسازد؛ پسرکی ناقصالعقل که فرقی ندارد چند ساله است. شاید اصلاً مردی باشد، اما درونش کودک کودنی بیش نیست. رولفو از درون این ناقصالعقل سادهلوح، جهانی را به ما نشان میدهد که برخلاف آن سادگی ظاهرش، پیچیدگی وحشتآوری در درون پنهان کرده؛ نمای ترسناکی از استیصال و گرسنگی. نهتنها گرسنگی شکم، بلکه گرسنگی جنسی، گرسنگی همدم، گرسنگی شادی، گرسنگی قدرت و… این گرسنگیها انسانهایی ناموزون و مفلوکی ساخته که برای نجات از آن حاضرند همهچیز را زیر پا بگذارند و حتی از انسانی عاجز سوءاستفاده کنند. رولفو با نگاهی ناتورالیستی نمای واقعی مکزیک روزگارش را در زیر نمای انتزاعی داستان «ماکاریو» میشکافد و موفق میشود مخاطب را تا آخر، جلب تماشای این زشتی و پلیدی کند. اما چگونه؟ چگونه او را تا پایان متنی بیتوقف و بدونتوالیزمانی و سیالگونه میکشاند؟ داستانی که همهاش یک پاراگراف بزرگ است و وقتی مخاطب شگفتزده و مبهوت به پایان آن میرسد، میفهمد که باید داستان را دوباره از نو بخواند؛ که پایان همان آغاز است.
رولفو در این داستان، مانند بسیاری دیگر، زمان را از کارکرد انداخته و مخاطب را در فضایی خلاءگونه رها میکند. معلوم نیست داستان کجاست، چه زمانی است یا شخصیتهایش چند سالهاند. توالی زمان در سیالیت روایت شکسته شده و برخلاف انتظار، از تکگویی بیرونی برای آن استفاده کرده. اما همین راوی دستمایهی تعلیق میشود. راوی اولشخص بهخودیخود قابلاطمینان نیست، حال اگر ناقصالعقل هم باشد که جای خود دارد. بنابراین نویسنده با قرار دادن مخاطب در حالتی نامطمئن، برایش تعلیق میسازد. ایستایی و عدمحرکت داستان به جلو، و بازگشت به نقطهی آغازین باید بر ضد تعلیق عمل کند، اما رولفو با بیان کودکانه و شیرین ماکاریو به حقیقتی تلخ، رنگ زیبا میزند و همزمان با دادن سرنخهایی، مخاطب را به زیر این فریب میکشاند؛ گویی گنجشک رنگشده را جای قناری بدهد، اما گوشههایی را رنگنشده باقی گذارد تا مخاطب خودش گنجشک زیر این قناری را کشف کند، آن هم با دقت به جزئیات. داستان «ماکاریو» پر از جزئیات بهنظر سادهای است مانند وزغ، قورباغه، سوسک، جیرجیرک، گل هیبیسکوس، سازودهل محلی و جزئیات ملموس زندگی ماکاریو، که هرکدام نماد یا استعارهای برای رساندن مخاطب به زیرلایهی داستان میشود. اما رولفو به این اکتفا نکرده و از پرکششترین جاذبهی داستانی بهره میبرد؛ جنسیت، تنانگی و میل جنسی.
از آنجا که صحبت از شیر دلچسب فلیپا و خزیدن شبانهاش به بستر ماکاریو میشود، داستان کششی بیشتر مییابد و شخصیتها رنگی دیگر به خود میگیرند. علاوه بر جاذبهی اروتیک، مخاطب به تردید میافتد که آیا این فلیپا واقعاً مهربان است یا او هم نمونهی دیگری از مادرخوانده است؟ چراکه رولفو تن به قضاوت نداده و هیچ شخصیتی را تماماً سفید یا سیاه نکرده است. این خاکستری بودن شخصیتها، مخاطب را به چالش قضاوتی ناموفق میکشاند که حقیقتاً چه کسی بد است و چه کسی خوب؟ آیا مادرخوانده که زنی تنهاست و تندروی مذهبیاش تنهاترش کرده، زن درماندهای که برای رهایی از تنهایی شکم دو نفر را سیر میکند که از گرسنگی نمیرند، آدم خوبی است یا چون از آنها بهرهکشی کرده و با ترس و گرسنگی و نفرین آنها را پیش خود نگه داشته، آدم بدی است؟ آیا فلیپا که چون مادری از غذای خودش و شیر خودش به ماکاریو میدهد، او را قلقلک میدهد تا وحشت مرگ و گناه از او دور شود و خیالش را راحت میکند که از خدا بخشش گناهان او را خواهد خواست، آدم خوبی است یا چون از ماکاریو برای ارضای جنسی خود استفاده میکند و او را وابسته به خود ساخته و شیطنتهای تنخواهانهاش را فریبکارانه مهربانی نشان میدهد، آدم بدی است؟
رولفو همراه با ماکاریو مخاطب را نیز در برابر دو قطب قرار میدهد؛ یک دسته چیزهایی است که ماکاریو به آنها گرایش دارد، مثل قورباغهها، جیرجیرکها، شیر فلیپا که طعم جوانی و طراوت گل را دارد، سازودهل و موسیقی محلی و ریتم دلنواز طبلی که با کوبیدن سرش به دیوار میشنود، و دیگری وزغها، سوسکها، عقربها، کلیسا، گناه، مرگ، کشیش، وعظ و نفرین. مخاطب هم مانند ماکاریو در برابر جامعهای دوگانه یا دوگانگی درونش قرار میگیرد؛ فلیپا یا مادر خوانده؛ تن دادن به یوغ لذت تن و روح یا تن دادن به یوغ قدرت برای زنده ماندن. به نظر میرسد ماکاریو دومی را انتخاب کرده، اما رولفو با چرخشی نرم، هوس طعم شیرین شیر فلیپا را در دل ماکاریو میاندازد و ماکاریو به خود میقبولاند که هیچ قورباغهای ندیده است. البته ماکاریو تنها کسی است که میداند فرق زیادی هم میان طعم قورباغهی سبز (رنگ چشمان فلیپا) و وزغ سیاه (رنگ چشمان مادرخوانده) نیست؛ گویا او داناترین کودن این داستان است.