نویسنده: مریمالسادت مهدوی
نگاهی به مجموعهداستان «دوپله گودتر»، نوشتهی مهیار رشیدیان، منتشرشده در تاریخ ۲۲ خرداد ۱۳۹۹، در روزنامهی اعتماد
بیشک گذر از زندگی برای هیچکس راحت نیست. داستان زندگی چیزی نیست مگر تقلا دربرابر مصائب آن؛ گاهی شور میگیرد و سرخوشانه میگذرد و گاهی هم مقاومت و ایستادگی میخواهد. انسان همواره در جنگ است تا بندهای زندگی را یکییکی پاره کند و پیش رود. اما دراینبین، هستند کسانی که هرچه دستوپا میزنند، بندها بیشتر به زندگیشان میپیچند. آنموقع است که لحظههایشان در دام نیستی میافتد و حضور مرگ را همواره در بطن زندگی احساس میکنند. منشأ این دستوپابستگی گاهی بیرون زندگی است و گاهی درون آن. همین است که باعث میشود هرکس با روایتی متفاوت با مرگ مواجه شده، زندگیاش را به دست آن بسپارد.
«دوپله گودتر» مجموعهای متشکل از چهارده داستان کوتاه از همین روایتها است، که مهیار رشیدیان هرکدام را با راوی و لحن متفاوتی نوشته. در تمام این داستانها ردپایی از درد، رنج و غم دیده میشود و مرگ بر همهی آنها سایه انداخته است. او با شگرد خاص خود در ایجاد کشش و تعلیق، توانسته خواننده را با خود همراه کند و زندگیهای آمیختهبهدرد را به تصویر بکشد.
«انشای سایهها» یکی از داستانهای این مجموعه و روایت کودکی است که از بیمهری اعضای خانواده و شرایط نابهسامان زندگیاش رنج میبرد؛ خانوادهای شامل پدر، مادر و اعضای خانوادهی پدری. پدر کودک پزشکی است که بیشتر اوقات شبانهروز را بهخاطر شرایط جنگی در بیمارستان کشیک است و پدربزرگش مردی بداخلاق است که مدام با دادوبیداد، بددهنی و تفکردن به صورت اعضای خانواده، سعی دارد مدیریت خانه را به دست بگیرد. زبان داستان، ترکیب جملهها و موسیقی کلامْ خصوصیت روحی و عاطفی کودک را بهخوبی نشان میدهد. شخصیت محوری در این داستان مجبور است انشایی بنویسد با موضوع «از آدمهای اطرافتان بنویسید». کودک که خود را تنها و رهاشده میبیند، باید از خانوادهای بنویسد که دیگر برایش وجود ندارد. او در این داستان روی شخص خاصی تمرکز نمیکند. همهی اعضای خانواده در غمزدگی و حس درماندگی او تأثیر داشتهاند. او حرفها، دردها، گلههای کودکانه و غم خود را بهوسیلهی نامهای برای عمویش بیان میکند. شخصیت محوری در روند داستان از رازهای سربستهای میگوید که منشأ همهی بدبختیهای او هستند؛ از عمویی که بیخبر خانواده را ترک کرده، تا مادری که همان شب گم میشود، تا پسر همسایهای که همزمان به سربازی میرود. او از پچپچ و حرفهای مردم و غشی شدن مادربزرگ بعد از شنیدن این حرفها میگوید، از بدتر شدن رفتار پدربزرگ، از عمهای که در سن جوانی زیر درخت خرمالو روبهروی پنجرهی خانهی همسایه درس میخوانده و آخر کار هم بعد از رفتن پسر همسایه، روی همان درخت خرمالو خودش را حلقآویز میکند. کودک از مرگ پدربزرگ در بمباران هم میگوید: «سه ماه است از همانوقتی که رفتهاید، هیچچیز مثل گذشته نیست تا بیایید… باباحاجی هم دیگر نیست. مامانی هم غروب سه ماه پیش غش کرد.»
گره داستان از همان چند سطر ابتدایی در ذهن میافتد، و خواننده میفهمد که کودک با کسی درددل میکند که با او رابطهی نزدیکی داشته؛ کسی که با رفتنش همهچیز به هم ریخته و دردسرها و بدبختیها هم از همانموقع شروع شده.
رشیدیان با طرح معما خواننده را درپی کشف حادثهها با خود همراه میکند و با گرهافکنیهای پیدرپی به بحرانها و اتفاقهای داستان شدت میدهد. نویسنده با بیان حوادثی که رخ داده، گفتوگوی بزرگترها، و دیدهها و شنیدههای کودک شخصیتپردازی میکند و بهاینترتیب زندگی غمبار او را بدون هیچ اشارهی مستقیمی بهخوبی نشان میدهد: «مامانمریم یک ظرف پر کرده، داده بود ببرم در خانهی سلوکی که با پسر بزرگش دعوا کردید. همان که میآمد پشت پنجره…»
مهیار رشیدیان با نمادپردازی و بیان غیرمستقیم، بعد پنهان دیگری هم به داستان میدهد؛ درنتیجه خوانندهای که معادلاتش به هم ریخته، کنجکاوانهتر به خوانش داستان ادامه میدهد تا حقیقت ماجرا را کشف کند. نویسنده با یک پایانبندی خوب و جمعبندی کدهایی که درطول داستان ارائه داده، ماجرا را به اوج واقعی و سپس به نقطهی فرود خود میرساند، و درنهایت این خواننده است که باید با این نشانهها به واقعیت داستان پی ببرد.