بیست رمان ایرانی که باید خواند
در همسایگی ابدیت
نویسنده: کاوه فولادینسب
دربارهی «همسایهها» نوشتهی احمد محمود، منتشرشده در تاریخ ۱۱ مرداد ۱۳۹۹ در هفتهنامهی کرگدن
«باز فریاد بلورخانم تو حیاط دنگال میپیچد. امانآقا کمربند پهن چرمی را کشیده است به جانش. هنوز آفتاب سر نزده است. با شتاب از تو رختخواب میپرم و از اتاق میزنم بیرون. مادرم تازه کتری را گذاشته است رو چراغ. تاریکروشن است. هوا سرد است.» اینها جملهی شروع «همسایهها»ست. لطفاً برگردید یک بار دیگر آنها را بخوانید. این بار نگاه کنید به ریتمشان، به التهابشان، به سادگی و پیچیدگی توأمشان. در این جملهها -و در بسیاری از شروعهای دیگر احمد محمود- همهچیز بهشدت معمولی است و روزمره، اما عین یک بمب ساعتی، آمادهی انفجار. چندوقت پیش در جمعی نشسته بودم بالای منبر و از محمود و آثارش حرف میزدم. اشارهای به همین شروع درخشان کردم و گفتم: «حالا «همسایهها» که جای خود داره؛ هر رمان دیگهای رو هم دیدین که با این جملهها شروع میشد، درنگ نکنین، بردارین یهنفس بخونینش.» و در شوخیام حقیقتی را جا کرده بودم. محمود استاد شروع است؛ حالا این میخواهد شروع یک رمان باشد، میخواهد شروع دوبارهی زندگی و ایستادن روی پاها باشد بعد از تبعید و زندان (بهقول خودش بازی سیاست). «همسایهها» یکی از بهترین رمانهای فارسی است و من بارها به دیگران خواندنش را توصیه کردهام. هر بار هم افسوس خوردهام و رشک بردهام به حال کسانی که برای اولین بار است آن را میخوانند و با خودم فکر کردهام کاش میشد من هم هر بار اولین باری بود که آن را میخواندم و درگیر و گرفتار ماجراپردازیهای درخشان آقای نویسنده و روایت سیاسی عاشقانهاش میشدم؛ آنهم با آن زبان درخشان که کلاس درس فارسینویسی است. زیاد پیش میآید از من میپرسند: «برای بهتر شدن زبان فارسیمون [و بهتبع اون زبان داستانیمون] چی کار کنیم؟» برایشان راهکارها و پیشنهادهای مختلفی دارم که اینجا مجال گفتنشان نیست، اما یکی از این راهکارها رونویسی از رمانهای احمد محمود است. در زبان داستانیِ فارسی، او جایی ایستاده که جای هرکسی نیست و پای هرکسی به آن نمیرسد. این هم هست که او آدم حساس و ریزبین و نکتهسنجی است. همهی اینها را که گفتم، وقتی کنار هم بگذارید، متوجه میشوید که چرا احمد محمود یکی از بهترین رماننویسهای فارسی است و چرا سانسور و مرگ زورشان نرسیده او را از بین ببرند. تا رمان فارسی زنده است، او هم زنده است. و حالا بازی تلخ روزگار را ببینید که محمود در مصاحبهای اواخر عمرش میگوید: «اگر دوباره متولد بشم، ظاهراً به نظر میاد که خیلی خوشم نمیاد دوباره نویسنده بشم.» بعد مکثی میکند، سری تکان میدهد و باز میگوید: «یه کار آبرومندی داشته باشم با یه تأمین زندگی.» و روی «تأمین» تأکید میکند. او قربانی است؛ قربانی نخبهکُشی؛ این سکهی قلب اما رایج جامعهی ما. در هرچیزی عقب مانده باشیم و عقبمانده، در اینیکی حسابی پیشرویم و شک ندارم که تا این کشتار نخبگان برپاست، ما در همین دور باطل که هستیم، دستوپا خواهیم زد. محمود دربارهی «همسایهها»یش با آن صدای تودماغی میگوید: «نمیدونم «همسایهها» چندتا چاپ شده. میشه گفت هنوزم چاپ میشه. چون جلوی دانشگاه مرتب زیراکسیش هست و میفروشن… این کتاب البته در حکومت شاه بهعنوان یه کتاب سیاسی، ضدحکومتی و ضدشاه تشخیص داده شده و اجازه داده نشد چاپ بشود، زمان حکومت جهموری اسلامی بهعنوان یه کتاب مبتذل جلوی انتشارش رو گرفتن.» و این اگر از آن شوخیهای تلخ تاریخ نیست، پس چیست؟ احمد محمود یکی از بزرگترینهای ادبیات داستانی ما بوده و هست و خواهد ماند. یکی از رنجکشیدهترینها هم هست؛ چه آنور ۵۷، چه اینورش. «همسایهها»یش هم. و چه دردناک که یکی از پرمخاطبترین و البته بهترین رمانهای ایران را نوشته، و هیچ از آن عایدش نشده؛ حتی پول همان یک نخ سیگاری که انگشت ششمش شده بود و آخر هم به کشتنش داد. بااینهمه اوست که در تاریخ میماند؛ نه ارشادگران سانسورچیای که قتلعام اندیشه و کلمه میکنند. بارها اینطرفوآنطرف گفتهام؛ او نویسندهای است که در همهی این سالهای پس از مرگش، بدون گوربان و متولی و غیره، مدام و مدام و مدام منبسط شده؛ بزرگ و بزرگتر؛ نه بهواسطهی تلاش گوربانانی که ندارد، که فقطوفقط بهخاطر قدرت اندیشه و خلاقیت ادبیاش. چه باشکوه… رقصی چنین میانهی میدانم آرزوست. و هموست که میگوید: «اگر [به آینده خوشبین] نباشم که باید برم بمیرم. باید خوشبین بود. بههرجهت بدبینی رو باید راهش رو سد کرد. هرچند با قدرت هجوم میاره به آدم. ولی باید جلو راهش رو گرفت. راهی نیست… باید زندگی کرد، زندگی رو ساخت، زندگی رو دگرگون کرد.»