کاوه فولادی نسب

وبسایت شخصی کاوه فولادی نسب

  • کاوه فولادی نسب
  • یادداشت‌ها، مقاله‌ها و داستان‌ها
  • آثار
  • اخبار
  • گفت‌وگو
  • صدای دیگران
  • کارگاه داستان
    • جمع‌خوانی
    • داستان غیر ایرانی
    • داستان ایرانی
  • شناسنامه
  • Facebook
  • Instagram
کانال تلگرام

طراحی توسط وبرنو

سرگشتگی میان مجاز و واقعیت

۶ آبان ۱۳۹۸

گفت‌وگوکننده: مرجان فاطمی
گفت‌وگو با زهرا عبدی، نویسنده‌ی رمان «تاریکی معلق روز»


«تاریکی معلق روز» سومین رمان زهرا عبدی است که زمستان سال ۱۳۹۷ منتشر شده و تا امروز به چاپ دوم رسیده. عبدی در این رمان هم درست مانند «روز حلزون» و «ناتمامی»، با دغدغه‌های اجتماعی و فرهنگی، دست به خلق جهانی مرکب از فضاهای حقیقی و مجازی زده. او این ‌بار، برشی را از حوادث و اتفاق‌های سال‌های اخیر ایران و بحران‌هایی که با‌وجود شبکه‌های اجتماعی ایجاد شده‌اند، پیشِ روی مخاطبانش گذاشته و آن‌ها را در یک دادگاه خیالی به قضاوت نشانده. درباره‌ی این رمان نقدونظرهای زیادی وجود دارد و طبیعتاً پرداختن به همه‌ی آن‌ها در یک گفت‌وگو میسر نیست. همچنین ترجیح این بود که برای صحبت درباره‌ی ابعاد مختلف داستان و بررسی جهان خلق‌شده توسط زهرا عبدی، روبه‌رویش بنشینیم و گپ‌وگفت مفصلی با او داشته باشیم، اما متأسفانه این فرصت مهیا نبود و این مصاحبه به‌صورت کتبی انجام شد.

«تاریکی معلق روز» در وهله‌ی اول، اثری انتقادی درباره‌ی روابط فردی و زندگی اجتماعی دنیای امروز است. ما در کل داستان با جامعه‌ای روبه‌رو هستیم که اخلاق در آن به‌وفور نادیده گرفته می‌شود و آدم‌هایش به اصول اخلاقی پایبند نیستند و فقط منفعت فردی خود را دنبال می‌کنند. در این جامعهْ ازدواج‌ها براساس مجموعه‌ای قواعد ازپیش‌تعیین‌شده صورت می‌گیرند و محبت میان خواهرها محبتی ظاهری است. درواقع به‌نظر می‌رسد شما بیش از این‌که عامل اصلی مشکلات این جامعه‌ی نابسامان را سیاست‌گذاری‌های غلط سران مملکت بدانید، انگشت انتقاد را به‌سمت خود مردم گرفته‌اید و معتقدید تا مردم اصلاح نشوند، جامعه هم اصلاح‌ناپذیر است. با این نظر موافقید؟
پاسخ این سؤال به یک رابطه‌ی مدور برمی‌گردد؛ از هرطرف شروع کنی به آن سر دیگر می‌رسی. من به تأثیر دوجانبه‌ی مردم و حاکمان برهم اعتقاد دارم؛ هم حاکمان بر کیش مردمند و هم مردم بر کیش حاکمان. ازنظر من شعبان جعفری بخشی از هویت ماست. بخواهیم یا نخواهیم، در بخشی از وجود ما، پنهان یا آشکار، زندگی می‌کند؛ بخشی که گاه فرمان می‌برد، گاه نعره‌زنان قداره می‌بندد و دشنه می‌زند و دشنام می‌دهد و گاه به تعظیمی انعامش را می‌گیرد. انکار فایده‌ای ندارد… شعبان جعفری با انکار، با خواندن هیچ وردی به‌یک‌باره محو نمی‌شود. او هست و نشانه‌ی بودنش همین روزهایی است که می‌گذرانیم. محال است دری به ستم و تباهی باز شود، مگر آن‌که من و تو لولای روغن‌زده‌ی آن در باشیم. ما در کنار این حجم تاریکی، بخشی از سیاهی خاموش هستیم و انکار سودی ندارد. اما از آن‌سو هم باور دارم هر دريچه‌اى با هر محدوديتى هم که به انسان بدهند، به‌تدريج با آن خو مى‌کند و جهانش را برمبناى آن دريچه مى‌سازد. افقش را محدود مى‌كند به‌وسعت همان دريچه و بسنده مى‌كند از دنيا به همان سوراخ. غمگين مى‌شوم وقتى فكر مى‌كنم به اين‌كه در زندگى وضعيتى وجود ندارد كه انسان نتواند با آن خودش را وفق دهد و به آن خو نگيرد. گردانندگان و تصمیم‌گیرندگان جامعه با محدود کردن فضا، افقی تنگ را برای مردم درنظر می‌گیرند و مردم هم آن محدودیت را زندگی می‌کنند. اگر من در داستان بیشتر روی خطابم به مردم است، به‌خاطر این است که به مردم بیشتر از حاکمان امیدوارم و نقش افکار عمومی را مهم می‌دانم.

یکی از نکات حائز اهمیت در «تاریکی معلق روز» این است که نویسندهْ شخصیت‌های داستانش را به‌عنوان نماینده‌هایی از گروه‌های مختلف جامعه درنظر گرفته و سعی کرده مشکلاتی نظیر اسیدپاشی، آسیب‌های جنگ، زندگی جانبازان اعصاب و روان، قاچاق مواد مخدر، بیکاری و… را مانند نخ تسبیح کنار هم قرار دهد و نهایتاً جامعه‌ای ناامن را به‌تصویر بکشد. زمانی که تصمیم به نوشتن این داستان گرفتید، نمی‌ترسیدید با ورود هم‌زمان به این‌همه مسئله و مشکل و آسیب، نتوانید کنترل دقیقی روی همه‌ی آن‌ها داشته باشید؟ به‌هرحال هدایت این‌همه شخصیت کار راحتی نیست.
من در نوشتن رمان به نظم معتقدم. به‌شیوه‌ی «هرچه پیش آید»ی نمی‌نویسم، پی‌رنگ را طراحی می‌کنم و البته انعطاف موقع نوشتنش را هم درنظر می‌گیرم. برای همین نقشه‌ی راه را از ابتدای راه دارم. تعداد شخصیت‌ها و روابط ضربدری آن‌ها را از ابتدا طراحی می‌کنم؛ این‌ها به کجا می‌خواهند بروند، کجا باید همدیگر را کنار بزنند یا همراه شوند. ازسویی‌دیگر به‌نظر من رهبری و هدایت درست و سلامت تعداد زیاد وقایع و شخصیت‌ها وقتی اتفاق می‌افتد که نویسنده خود مسیر ایده‌اش را طراحی کرده باشد. ازنظر من بسیار مهم است که نویسنده نه‌تنها ایده‌هایی برای بیان کردن داشته باشد، بلکه ایده‌هایی برای اثبات کردن هم داشته باشد. ایده‌ی ناظر در پی‌رنگ، نقش فرماندهی همه‌ی عناصر را به‌عهده دارد؛ حتی ذهن نویسنده را انسجام می‌بخشد. این‌که نویسنده ایده‌هایی داشته باشد و بخواهد به‌وسیله‌ی شخصیت‌ها و گفت‌وگوهای‌شان فقط آن ایده‌ها را نمایش دهد، در داستان به هرج‌ومرج به‌وجود می‌آورد. رابطه‌ی علی‌ومعلولی دقیق بین عناصر داستان وقتی شکل می‌گیرد که نویسنده ایده‌هایی برای اثبات داشته باشد، آن‌گاه محصول بر منطق ذهنی استوار خواهد شد. شخصیت‌ها ایده را زندگی خواهند کرد و فقط نمایشش نخواهند داد. تمام شخصیت‌ها درخدمت اثبات ایده‌ی ناظرند. من با رعایت فرمول ساده‌ی ده درصد واقعیت و نود درصد تخیل، به‌سمت اثبات ایده در داستان حرکت می‌کنم، با تک‌تک شخصیت‌ها و اداواطوارهای‌شان کنار می‌آیم و درنهایت، تمام وقایعْ لباس روایتی را برتن کرده‌اند که من برای‌شان دوخته‌ام. حتی یک مورد نمی‌یابید که درخدمت ایده‌ی ناظر و اثبات آن ایده‌ در داستان، لباس تخیلی را که من دوخته‌ام، بر‌تن نکرده باشد.

در اواسط راه به این فکر نیفتادید برخی شخصیت‌ها را حذف کنید یا از روی برخی مشکلات بگذرید، تا تمرکز بیشتری روی مسائل مهم داشته باشید؟
مگر مسئله‌ای می‌تواند از مسائل دیگر مهم باشد؟ اصلاً اهم و مهم از کجا می‌آید؟ آنچه در خاورمیانه مهم است، ممکن است اصلاً در آفریقا مهم نباشد. به‌نظر من این سؤال نشان می‌دهد که شما تعدد ایده را با تعدد شخصیت و پلات‌تویست‌ها و تعدد حوادث اشتباه گرفته‌اید.

در سؤال قبل به این نکته اشاره شد که شخصیت‌ها هرکدام نماینده‌ی قشری از جامعه‌اند و هرکدام، با توجه به جایگاهی که در اجتماع دارند، یکی از آسیب‌های اجتماعی را مطرح می‌کنند. درواقع قرار بوده توسط هرکدام از آن‌ها، یکی از آسیب‌های جامعه واکاوی شود. ازاین‌جهت سؤال را مطرح کردم که شاید درادامه‌ی مسیر احساس کرده باشید با کاهش شخصیت‌ها، بتوانید تمرکزتان را روی مسائل و مشکلات کمتری بگذارید و درنتیجه، عمیق‌تر به آن‌ها بپردازید.
اگر اثری برمبنای یک ایده‌ی ناظر اصلی و یکی‌دو ایده‌ی ناظر فرعی استوار باشد و تمام شخصیت‌ها و حوادث درخدمت آن ایده‌ی ناظر باشند، نویسنده هرچقدر هم که بخواهد، می‌تواند شخصیت به داستان اضافه کند. شما در« تاریکی معلق روز»، یک شخصیت یا یک حادثه را در داستان اشاره کنید که درخدمت ایده‌ی ناظر نباشد. تمام شخصیت‌ها در بافت دروغ و رسانه و روشن‌فکریْ ناکارآمد هستند. زندگی تک‌تک آن‌ها در داستان درخدمت اثبات ایده‌ی ناظر است. ایده‌ی ناظر باید توضیح بدهد که چرا و چگونه زندگی از یک موقعیت وجودی در آغاز داستان به موقعیت دیگری در پایان آن تغییر شکل می‌دهد. در «تاریکی معلق روز»، تمام حوادث و شخصیت‌ها تحت‌تأثیر دروغ از یک موقعیت درآغاز به موقعیتی دیگر رسیده‌اند؛ مثلاً دانیال با ظهوری که در داستان دارد، موقعیتی دارد که با انتخابی که در داستان دارد به وضعیتی دیگر می‌رسد. ایما به‌دنبال داستان پدرش، لایه‌به‌لایه در دروغ رسانه‌ها، زندگی‌اش را ورق می‌زند. مادر ایما هم در اخبار دروغ نفس می‌کشد. آتنا فقط با دروغ و رسانه ارتزاق می‌کند و حتی پریسا و رابطه‌اش با وکیل بر پایه‌ دروغ است. داوود کل زندگی‌اش روی دروغ و رسانه است و… می‌بینید که برای هر جزءْ انطباقی در ایده موجود است. اگر نویسنده درپی اثبات چندین ایده باشد و ایده‌ها را در داستان بپاشد، حق با شماست. یک یا ایده‌ی ناظر که تازه آن‌ها هم باید باهم ارتباط داشته باشند، فرق دارد با تلنبار شدن ایده‌ها. داستان «گفت‌وگو در کاتدرال» یوسا از تعدد شخصیت و ماجرا به‌گمانم زبانزد ادبیات داستانی جهان است. اگر یوسا هم به پیشنهاد شما فکر می‌کرد، باید بیشتر شخصیت‌ها و حوادث را حذف می‌کرد؛ درحالی‌که او نیز همین فرمول را درنظر داشته؛ تعدد شخصیت و حوادث زیر لوای ایده‌ی ناظر. خواننده‌ی آثار داستانی ایرانی عادت کرده به تک‌شخصیت و تک‌حادثه‌ی محوری؛ درحالی‌که در کتاب کم‌حجم صدوهفتاد‌صفحه‌ای «آمستردام» اثر ایان مک‌یوون، چهار شخصیت اصلی داریم و کلی حادثه، و البته با رعایت فرمول.

در داستان، روی قدرت شبکه‌های اجتماعی تأکید زیادی دارید. درواقع این‌طور بیان می‌شود که در دنیای امروز، خط‌‌مشی زندگی انسان‌ها توسط این شبکه‌ها تعیین می‌شوند و درواقع این فضای مجازی است که با انتشار اخبار -بعضاً جعلی- مخاطبان را وادار می‌کند به چیزی توجه نشان دهند یا مسئله‌ای را واقعی بپندارند؛ درحالی‌که مدت‌هاست عمر نظریه‌های ارتباطی که به تأثیر مطلق رسانه‌ها روی مخاطبان تأکید داشتند به‌سر رسیده و حالا دیگر ثابت شده‌ که رسانه‌ها صاحب قدرت بی‌چون‌وچرا نیستند. دراین‌صورت فکر می‌کنید هنوز هم می‌توان به اثرگذاری بالای یک وبلاگ یا سایت خبری معتقد بود؟
بازهم باید یادآوری کنم که ایده‌ی ناظر داستان درباره‌ی اثبات تأثیر اخبار روی مردم نیست. تأثیر کم و زیاد رسانه هم در‌اختیار ایده‌ی ناظر است. رمان درراستای ایده، این پرسش‌ها را در بافت زیرین خود مطرح می‌کند: تعامل بین قدیم و جدید چگونه باید باشد؟ آیا نسل قدیم (پدران، حاکمان) باید نسل جدید (فرزندان، پسران) را انکار کنند؟ آیا پسران برای تغییر باید پدران را براندازند و از بن، طرحی نو دراندازند؟ خوراک فکری رسانه‌ها چگونه تأمین می‌شود و آن‌ها چگونه آن را در زندگی ما تزریق می‌کنند؟ چرا جوانان تمایل به ایستادن برای تغییر ندارند و بیشتر تمایل دارند که مملکت‌شان را رها کنند و بروند؟ آیا جنگ بعداز تاریخی که تمام می‌شود، تمام می‌شود؟ کتاب و شخصیت‌های کتاب در زندگی‌شان نشان می‌دهند که یک جنگ هرگز در تاریخی که تمام می‌شود، تمام نمی‌شود. همه‌ی این سؤال‌ها خودشان به‌نوعی درکار اثبات سیطره‌ی دروغ و نبرد بین راستی و دروغند. اتفاقاً داستان درپایان با رویارویی زندگی پریسا و رهانا دربرابر رسانه، قدرت رسانه را دربرابر قدرت انسان انکار و بحث قدرت افکار عمومی را مطرح می‌کند. استفاده از وبلاگ در داستان اصلاً درخدمت اثبات تأثیر وبلاگ نیست، بلکه ابزار داستان‌پردازی و یکی از شیوه‌های اتخاذشده برای روایت و ایجاد چندصدایی است؛ برای این‌که تعداد بیشتری از شخصیت‌ها صاحب صدا باشند و رشته‌ی روایت دموکراتیک‌تر شود.

«تاریکی معلق روز» در دوره‌ای روایت می‌شود که وبلاگ و وبلاگ‌نوسی در مرکز توجه قرار دارد و هنوز مردم به سایر شبکه‌های اجتماعی دسترسی ندارند. چرا در این دوره و زمانه، تصمیم گرفتید داستان‌تان را در دوره‌ی قدرت وبلاگ‌ها پیش ببرید؟ فکر می‌کنید هنوز هم فیس‌بوک، اینستاگرام، کانال‌های تلگرامی و… نتوانسته‌اند به‌لحاظ میزان اثرگذاری به پای وبلاگ برسند؟
همان‌طورکه در سؤال قبلی پاسخ دادم، وبلاگ در این داستان یک ابزار درخدمت روایت و ایجاد چندصدایی در داستان است و نه برتری دادنش بر سایر شبکه‌های اجتماعی و نه اصلاً مقایسه کردنش. همان‌طورکه اشاره شد با توجه به مضمون داستان که یکی از مهم‌ترین‌هایش دروغ و رسانه است، سعی کردم روی وجه چندصدایی رمان -که از مهم‌ترین وجوه رمان مدرن است- پررنگ‌تر کار کنم. برای این کار، از تمام امکانات رسانه استفاده کردم. از توییتر، وبلاگ، فیس‌بوک، برنامه‌ی خبری تلویزیون، پیامک‌های شبکه‌های اجتماعی، ایمیل و… و ازاین‌طریق به شخصیت‌های فرعی هم صدا بخشیدم تا قضاوت مهم کتاب که درباره‌ی دروغ است، دائم به‌تأخیر بیفتد و زیرسؤال برود. هرکسی ازطریقی این قضاوت را زیرسؤال ببرد و سفیدش را کمی سیاه بزند و سیاهش را کمی سفید، تا خاکستری موردنظرم به‌دست بیاید، و این‌ها همه در ساختاری که طراحی کردم، خود را نشان داد و نامش شد فرم، که همان‌طورکه گفتم سعی شده تا در هماهنگی با خیال و حادثه و مضمون داستان باشد. از همان شروع رمان، خواننده درمی‌یابد که زمان رخ‌دادن رمان دهه‌ی نود است. وقایع تاریخی‌ای چون محاصره‌ی کوبانی و حمله‌ی داعش و… نشانه‌های زمانی هستند. اما چرا وبلاگ و ایمیل؟ شخصیت‌های اصلی این رمان، همه در سال‌های ابتدای جوانی وبلاگ‌نویس بودند. آن‌جا باهم آشنا شدند و ارتباطاتی که الان دارند هم برمبنای آن آشنایی مجازی است. دو تن از آن‌ها از وبلاگ‌نویسان مشهور بودند، که هنوز وبلاگ‌شان خواننده دارد. در خارج از ایران، قدرت روایت در وبلاگ هنوز قابل‌توجه است و به‌نوعی هنوز دربرابر رسانه‌هایی که دعوت به گذر و سطح و شتاب دارند، وبلاگ دعوت به درنگ و عمق و تأمل می‌کند؛ همان‌طورکه فیس‌بوک هم نسبت‌به اینستاگرام در خارج از ایران مشتری بیشتری دارد. درواقع من از میان قالب‌های رایج با توجه به فرم روایت، وبلاگ و ایمیل و سایت و تلویزیون را به‌نمایندگی دنیای رسانه انتخاب کردم؛ فقط به‌نمایندگی و نه ارزش‌گذاری.

بخش مهمی از داستان در فضای تحریریه یک سایت خبری پیش می‌رود، اما فضا و جنس روابط میان افراد شباهت زیادی به حال‌وهوای یک تحریریه‌ی واقعی ندارد. این مسئله به نداشتن تجربه‌ی زیستی برمی‌گردد یا به‌عمد قصد داشتید فضای یک تحریریه را غیرواقعی نشان دهید؟
چندسالی دبیرسرویس چند نشریه بودم و علت ریز نپرداختن به فضای سایت برای این است که مکان در این رمان بیشتر غیرواقعی است. آدم‌ها بیشتر ساکن مجاز هستند تا واقعیت. در مجاز سفر می‌کنند و سعی می‌کنند از واقعیت بنویسند؛ درحالی‌که خودشان هم نمی‌دانند واقعاً چه چیزی مرز بین مجاز و واقعیت را ازهم متمایز می‌کند؛ مثلاً لحظه‌ی چشم گشودن پریسا، که حتی خواهرش هم در دنیای مجازی از برگشتن بینایی او خبر یافت، درحالی‌که در لجظه‌ی باز کردن پانسمان دربرابر دوربین‌ها حضور داشت.

داستان شما در بستری کاملاً واقعی پیش می‌رود، اما موردی مثل تشخیص دروغ توسط ایما رگه‌هایی فانتزی به کار اضافه می‌کند که زیاد با تعریف داستان همخوانی ندارد. چرا این ویژگی را برای شخصیت داستان درنظر گرفتید؟
تشخیص دروغ توسط بعضی آدم‌ها یک امکان کاملاًواقعی است. بعضی اشخاص توانایی آن را دارند که ارتعاشات ناشی از بالاوپایین شدن حرارت بدن در‌اثر دروغ گفتن را بفهمند. همان‌طور‌که در داستان اشاره شده، درصد بسیارکمی هستند، اما وجود دارند. اما ازآن‌جایی‌که همه‌چیز را با تخیل می‌آمیزم، رابطه‌ای بین این فهم و پدر ایما ایجاد کردم. یعنی ایما زمانی که پدرش را ازدست داد، این توانایی را هم ازدست داد؛ که این بخش مخیل این توانایی است.

برخی منتقدان و مخاطبانی که داستان «ناتمامی» شما را خوانده‌اند، معتقدند در «تاریکی معلق روز»، آن‌طورکه باید، روی زبان داستان حساسیت به‌خرج نداده‌اید و برخی توصیف‌های نامتعارف داستان‌تان را سخت‌خوان کرده است؟ خودتان این مسئله را قبول دارید؟
از نوجوانی (تقریباً سیزده سالگی) شعر می‌گویم. سال‌ها به‌عنوان شاعر غزل‌سرا شناخته شده بودم. زمانی در مطبوعات حداقل هفته‌ای یک غزل منتشر می‌کردم و هنوز بعضی دوستان از من می‌خواهند غزل‌سرایی کنم و بس. دو دوره برگزیده‌ی کنگره‌ی شعر زنان و یک دوره داور بودم. پس زبان برای من مقوله‌ای کاملاًبرجسته است؛ چه زمانی که شعر می‌گویم، چه زمانی که نقد می‌نویسم و چه زمانی که داستان و حتی وقتی که صفحه‌ی اینستاگرامم را به‌روز می‌کنم. مثلاً به‌صورت اتفاقی ده پست اینستاگرام مرا بخوانید و بازهم به‌صورت اتفاقی چند کامنت را. تقریباً نمی‌شود که در این مدل گزینش اتفاقی، حتی شما به کامنتی برنخورید که مخاطبی در آن از زبان متن و تأثیر آن نگفته باشد. یا بازهم به‌طور اتفاقی هشتگ تاریکی_معلق_روز را در اینستاگرام جست‌وجو کنید و چند یادداشت درباره‌ی رمان را بازهم اتفاقی انتخاب کنید، و بازهم سخت است که از آن پنج‌تا مطلب به زبان نگاه مثبتی نداشته باشند. این‌ها اتفاقی نیست؛ هیچ‌چیز در دنیای کلمات اتفاقی نیست. زبان یک پروسه است. زبان برای من مفهومی از زمان است؛ زمانی که آن را کلمه‌به‌کلمه طی کرده‌ام. همواره ادبیات کلاسیک ایران و دنیا را در کنار ادبیات مدرن خوانده‌ام؛ چراکه عنصر زمان را در زبان با‌تمام وجود می‌فهمم. این فهمیدن هم موهبت نیست، استعداد نیست، بلکه با مرارت به‌دست می‌آید. من وقتی که می‌خواهم بنویسم، نمی‌آیم به این فکر کنم که چطور بنویسم. یعنی برای من این‌طور نیست که به زبان هنگام نوشتن فکر کنم. آن چیزی که موقع نوشتن رمان برایم خیلی مهم می‌شود، پیشبرد داستان است. اما وقتی یک بخش از نوشته‌ام تمام می‌شود، قبل‌از شروع بخش جدید، حتماً دوسه فصل قبلی را می‌خوانم و شروع می‌کنم به ادیت‌کردن زبانی و ارتقای زبان. حتماً وقت می‌گذارم و روی تصاویر کلامی کار می‌کنم. اما خب مسئله‌ی خیلی‌مهمی این وسط هست: این‌که نمی‌شود شما داستان را به زبانی بنویسید، بعد حالا بگویید در بازنویسی ازنو این را یک کار دیگری می‌کنم، نه. باید در خود بستر زبان، در ذات زبانی هر نویسنده‌ای، درواقع در محور هم‌نشینی‌جانشینی کلمات، اتفاقی در ذهن نویسنده افتاده باشد که آن اتفاقْ موقع نوشتن بتواند منجر به خلق جهان ویژه‌ای شود. به‌نظر من حرکت‌هایی که نویسنده قبل‌از نوشتن برای رسیدن به آن زبان کرده، در خلق جهان ویژه‌ی داستانی و جهان ویژه‌ی اندیشه تأثیر خیلی‌مستقیمی داشته و خواهد داشت. اگر کسی داستان یا شعر می‌گوید، برای این‌که اثرش اثر کاملی باشد، باید روی چند وجهش ازقبل کار کرده باشد؛ یک وجهش جهان اندیشه است. درواقع شما می‌نشینید فلسفه می‌خوانید، جامعه‌شناسی می‌خوانید، سینما می‌خوانید، هنرهای بصری می‌خوانید و همه‌ی این‌ها کار خودشان را در زبان انجام می‌دهند. درنهایت وقتی شما دارید شعر می‌گویید، در آن لحظه‌ی شعرگفتن به چگونه چیدن کلمه‎ها فکر نمی‌کنید، برای همین اگر کسی زبانی با امضای مشخص دارد، آن زبان قبلاً به‌مرارت ساخته شده؛ به‌وسیله‌ی کلمه‌ ورزیدن، به‌وسیله‌ی کارکردن فراوان، و در مرحله‌ی بازنویسی ممکن است فقط لغزش‌های زبانی، ایرادهای ویرایشی یا زیباترکردن تصاویر را انجام دهید؛ بنابراین در داستانْ زبان برای من هدف نیست و در اجرا خودش را نشان می‌دهد؛ چنان‌که فوکو گفته زبان به‌مثابه‌ تفکر.

شما در داستان‌های‌تان توجه ویژه‌ای به مسائل و آسیب‌های اجتماعی دارید. آیا در داستان بعدی‌تان هم سراغ سوژه‌‌‌ای ازاین‌دست خواهید رفت؟
داستان بعدی من هم مانند قبلی‌ها، از دل جامعه‌ی ایران روایت می‌کند، و مانند هر سه اثر قبلی، ردپای کهن‌الگوها و ضمیرناخودآگاه جمعی در آن وجود دارد. در «روز حلزون»، ایده‌ی ناظرْ کارکرد ایدئولوژی در سه نسل است. در «ناتمامی»، از اسطوره‌ی انکیدو و گیلگمش به سولماز و لیان می‌رسیم، و این‌که قصه‌ها تکرار همند و همه ناتمام، و هیچ‌چیزی در زندگی به‌پایان نمی‌رسد و بی‌انتها و ناتمام است. در «تاریکی معلق روز» کهن‌الگوی روابط نسلی و رویایی نسل‌ها و دروغ و راستی است. در رمان بعدی هم تلفیقی از جامعه‌ی کنونی ایران و کهن‌الگوهاست. روابط پدران و فرزندان (نسل نو و کهنه) چگونه باید باشد و… توضیح بیشتر بماند برای روزی که این رمان این‌طور سنگین که نشسته، از روی قفسه‌ی سینه‌ام برخاسته باشد و نفسی برای شرح، به من امان داده باشد.

گروه‌ها: اخبار, تاریکی معلق روز, تازه‌ها, صدای دیگران دسته‌‌ها: تاریکی معلق روز, داستان ایرانی, زهرا عبدی, معرفی کتاب

تازه ها

امتناع آخرین معجزه بود

مغازه‌ی معجزه

فراموشی خود در سایه‌ی نگاه دیگری

باری بر دوش

درباره‌ی تغییر شخصیت‌ها در داستان «تعمیرکارِ» پرسیوال اورت

لینک کده

  • دوشنبه | گزیده جستارها و ...
  • ایبنا | خبرگزاری کتاب ایران
  • ایسنا | صفحه‌ی فرهنگ و هنر

پیشنهاد ما

درخت سیاست بار ندارد