بیست رمانی که باید خواند
ابرهایی که بر من باریدهاند / ۱۴
پیرمرد و دریانوشتهی ارنست همینگوی
بازی آخر
میگویند در سفر باید شناخت. من با همینگوی سفرهای زیادی رفتهام -به پاریس، به اسپانیا، به آفریقا- و در این سفرها او را نویسنده -و پیش از آن انسانی- یافتهام زنده و عمیقا معتقد به زندگی و طبیعت، و زیباییها و ماجراهای آنها (…چه تناقضی دارند اینها با آن بازی آخرش)، و در عین حال عمیقا حساس به رنج بشری؛ چیزی که در تمام آثارش به شکل و شیوهای حضور دارد. هر دوِ اینها احترام من را برای «هِم» عزیز نه دوچندان که صدچندان میکند؛اولی زیست منحصربهفرد او را شکل میدهد تا جایی که اینگرید برگمن او را نه یک فرد، که یک «سبک زندگی» مینامد، و دومی ادبیات و داستانهای او را صورتبندی میکند. او نویسندگی را ضبط تجربهی انسانی-و نه سخنپردازی-میداند، و در عمل هم نویسندهای است با نثری ساده و آشنا-بهدور از تزیینات و زبانبازی و لفاظی- که سعی میکند چیزها را «همانطور که هستند» روایت کند، نه «آنطور که به ما یاد دادهاند حس کنیم». او که در سالهای گرم دههی بیست در پاریس سرگرم «کار تماموقت آموختن نثرنویسی» بوده، بر خلاف دوستش، گرترود استاین، به چنان زبان ساده، صمیمی و همهفهم، و چنان نثر شستهرفتهای دست پیدا میکند که بعدها حتا همکار و رقیبش، ویلیام فاکنر، وادار میشود او را ستایش کند. چنین زبانی در داستان-که همینگوی از اساتید آن است- یکی از نشانههای زمانهی مدرن، و تمثیلی از فرو ریختن ساختارهای سنتی/کاستی جامعهی بشری است. شاید این مهمترین درسی باشد که از همینگوی گرفتهام. او جوری مینویسد که همه بتوانند بخوانند، احترام ارزشهای زبانی یا کیفیت محتوایی را با قلمبهگویی اشتباه نمیگیرد و از آن نویسندههای برجعاجنشینی نیست که افتخارش این باشد که هرکسی نمیتواند متنش را بخواند یا بفهمد، و خوانندهاش باید مراتبی را طی کرده باشد تا شرف حضور پیدا کند. (آن نگرش از بالا به پایین و برجعاجنشینانه، که بعضی نویسندهها دارند، به نظرم زیادی پیشمدرن و حتا بدویاست. معتقدانِ این شیوه، انگار هنوز با مفهومی به نام «طبقهی متوسط» آشنا نشدهاند و طرفدار نوعی اشرافیگری در فرهنگند.) پیرمرد و دریا -با همهی نازکیاش- اوج شکوه ادبی همینگوی است. مگر میشود آن را نخواند؟ دوباره نخواند؟ و چند باره؟ و صد باره؟ تعمیمپذیری معنا در پیرمرد و دریا، که روایت سومشخص سادهای است از چند روز تلاش سانتیاگو، ماهیگیر پیر، برای اثبات این که هنوز زنده و تواناست، جادوی رئالیسم را به رخ میکشد. همینگوی در این آخرین رمانش، با نشان دادن «پیرمردی واقعی و پسربچهای واقعی و دریایی واقعی و ماهیای واقعی و بمبکهایی واقعی» عظمت رئالیسم را نشان میدهد و کاری میکند که آنها «هر معنایی بتوانند داشته باشند.» و اینجاست که فاکنر زبان به تمجید میگشاید و برنارد برنسون میگوید این رمان، «شاهکاری کوتاه، اما نه کوچک» است. اینور و آنور زیاد گفته و نوشته شده که همینگوی پیرمرد و دریا را در شش هفته نوشته، اما کمتر گفته شده که آقای نویسنده، طرح اولیهی این رمان را پانزده سال پیشتر در اسکوایر منتشر کرده بوده. طرحی که پانزده سال در ذهن نویسندهی بزرگی مثل همینگوی زندگی و رشد کرده باشد، چندان عجیب نیست که چهلروزه نوشته شود. من زیاد سراغش میروم. برای هرکسی در زندگی روزهای هست که زخمهایی مثل خوره روحش را آهسته در انزوا میخورند و میتراشند؛ روزهایی که احساس شکست بر آدم غلبه میکند؛ روزهایی که اعتمادبهنفس آدم درد میگیرد. یکی از چیزهایی در چنین روزهایی حال من را خوب یا دستکم بهتر میکند، پیرمرد و دریاست. این رمان، در نگاه اول، روایت شکست سانتیاگوِ پیر است از زندگی و طبیعت و بمبکها، اما مگر جز این است که او خود در جایی میگوید «انسان برای شکست ساخته نشده…»، و به قول نجف دریابندری در آن رسالهی درخشان «ارنست همینگوی: یک دور تمام»، «شکست سانتیاگو پیروزی اوست، زیرا که پیروزی او صورتی جز شکست نمیتواند داشته باشد… برنده کسی است که به جای دور برود، اما هرکس به جای دور برود ناگزیر بازنده میشود.» چه تناقض دلربایی؛ از همان دست تناقضها که عشاق دچارش میشوند؛ اینهمانی پیروزی و شکست.
منتشرشده در ۴ شهریور ۱۳۹۶ در هفتهنامهی کرگدن