شمارهی ششم ستون هفتگی «هزارتوی خیال»، منتشرشده در تاریخ ۱۹ بهمن ۱۳۹۶ در روزنامهی وقایع اتفاقیه
یکی از جذابترین موزههایی که تابهحال دیدهام، موزهی فرانتس کافکا در پراگ است؛ از بیرونْ ساده و سنتی، و در درونْ مدرن و مینیمالیستی؛ پر از اسناد و مدارک دستاول: دستنوشتهها، طرحها و اسکیسها، بریدههای روزنامهها، عکسها، و البته فیلمی چنددقیقهای که در گوشهی یکی از گالریها مدام تکرار میشود. فیلم سادهای است. زندگی شهری در پراگ اوایل قرن بیستم را نشان میدهد. مردمی که در شهر تردد میکنند، سوار تراموا میشوند یا از آن پیاده میشوند، عجله دارند، لبخند ندارند، و شهری با ساختمانهایی که برای آن زمانه بلندمرتبه محسوب میشدهاند؛ سیمایی نمادین از شهر مدرن. و اینها همه، رفته زیر فیلتری که چیزها را معوج میکند. اعوجاج شهر مدرن و آدمهایش در این فیلم کوتاه، در میان قرائتهای بصریای که از آثار کافکا شده -تا آنجا که من دیدهام- بهترین و کاملترین است، اصلاً همانی است که کافکا همیشه میگفته. یادم نیست چند بار دیدمش. یک وقتی به خودم آمدم و دیدم از نشستنِ زیاد روی صندلیهایی که برای چند دقیقه نشستن طراحی شدهاند، پشتم درد گرفته است. بعد از آن بود که رفتم سراغ تماشای عاشقیتهای کافکا… جهان کافکا همین است؛ جهانی معوج، بوروکراتیک و زیر سلطهی خشونت مدرنیتهی هنوز صیقلنخوردهی نیمهی اول قرن بیستم، که هنوز نتوانسته بوده نهادهایش را درستوحسابی مستقر و تعریف کند. «جلوی قانون» (۱۹۱۴) هم تمثیلی از همین جهان روتوشنشده و خشن است. اینطور شروع میشود: »جلوی قانون دربانی ایستاده است. مردی روستایی به سراغ این دربان میآید و تقاضای ورود به قانون میکند. اما دربان میگوید فعلاً نمیتواند به او اجازهی ورود بدهد.» کافکا این داستان را با زاویهدید دانای کل و در زمان حال روایت میکند؛ اولی نشان از توهم همهچیزدانیِ انسان اوایل قرن بیستم دارد (همان همهچیزدانیای که جنگهای جهانی و هولوکاست و بمباران اتمی را رقم میزند)، و دومی -انتخاب زمان حال برای روایت- یادآور این است که روایت، روایت «شده«ها نیست، روایت «شدن» است؛ زیستن مدام کیفیتی که هنوز هم در بسیاری از سرزمینهای جهان جاری و ساری است. مرد روستایی همان جلوی قانون مینشیند و سالهای سال صبر میکند. «در سالهای نخست بیمحابا و با صدای بلند به بخت نامیمون خود نفرین میفرستد و بعدها در ایام پیری به غرغر زیرلب بسنده میکند.» دربان هم در تمام این سالها رشوههای مرد را قبول میکند، تا مرد گمان نکند در موردی کوتاهی کرده. در نهایت، دربان به مرد -که دیگر پیر شده و بینایی و شنواییاش را کموبیش از دست داده- میگوید «از این در جز تو کسی نمیتوانست وارد شود. این مدخل تنها برای تو بود. اکنون میروم و آن را میبندم.» داستان خیلی کوتاهی است؛ دو صفحه. حیف است کسی نخوانده باشدش.
دریافت فایل پی.دی.اف این یادداشت از اینجا