شمارهی هفتم ستون هفتگی «هزارتوی خیال»، منتشرشده در تاریخ ۲۶ بهمن ۱۳۹۶ در روزنامهی وقایع اتفاقیه
«اولین بچههایی که برآمدگی تیرهرنگ و وسوسهانگیز را دیدند که از سطح دریا به آنها نزدیک میشد، فکر کردند که کشتی دشمن است. آنوقت دیدند نه پرچمی دارد و نه دکلی، فکر کردند نهنگی است. اما وقتی آب آن را به ساحل انداخت، گیاههای دریایی، شاخکهای عروس دریایی و بقایای ماهیها و تفالههای دریایی را که از روی آن کنار زدند، تازه فهمیدند که مرد غرقشدهای است.» داستان «زیباترین غریق جهان» مارکز با این پاراگراف شروع میشود. این یکی از بهترین پاراگرافهای شروعی است که من تابهحال خواندهام. فضاسازی میکند، چیدمان (Setting) داستان را نشان میدهد، و مهمتر از همه: گرهافکنی میکند؛ این چهجور مرد مردهای است که اول با کشتی اشتباه گرفته میشود و بعد با نهنگ، و باید عوارض دریایی را از صورتش کنار زد تا فهمید آدمیزاد است؟ رازآلودگی از همین ابتدا شروع میشود و تا پایان داستان ادامه مییابد. چرا؟ چون «زیباترین غریق جهان» داستانی است دربارهی ایمان؛ این حلقهی مفقودهی جهان و زندگی مدرن. مارکز این داستان را در ۱۹۶۸ نوشته؛ روزگاری که بشر مبهوت از جنگهای جهانی و بمبهای اتمی و هولوکاست، تهی از ایمان و نیازمند بازسازی هستیشناسانه، دارد تلاش میکند خودش را پیدا کند. دریا جنازهی مغروقی را تحویل مردم روستایی دورافتاده میدهد، که «بلندقدترین، قویترین، چهارشانهترین و خوشاندامترین» مردی است که در تمام عمرشان دیدهاند. او چنان شکوهمند است که اهالی روستا فکر میکنند اگر «در دهکدهی آنها زندگی میکرد، خانهاش پهنترین درها، بلندترین سقفها و محکمترین کفپوشها را میداشت.» پیرترینِ زنها اسم مرد مرده را استبان میگذارد. و استبان در سنت مسیحیت، بهنوعی شهید اول است؛ اولین کسی که بهخاطر اعتقادش سنگسار شد. وقتی سعی میکنند به او لباس بپوشانند و برای تشییع و بدرقه تا دریا آمادهاش کنند (روستای آنها چنان کوچک است که برای خاکسپاری جنازهها جا ندارد و بهناچار جنازهها را به دریا میاندازند)، «نیروی پنهان قلبش دگمههای پیراهن را از جا» میکند. و مردم روستا او را مجسم میکنند که بهخاطر بزرگی و شکوهش چه زندگی سختی را از سر گذرانده؛ محکوم بوده «از میان درها یکوری تو برود تا سرش به چهارچوب درها نخورد». در آخرین لحظه، برای این که او را مثل یتیمها به خاک نسپرند، از میان خودشان برایش مادر و پدر و قوموخویش انتخاب میکنند و به این ترتیب استبان همهی مردم روستا را با هم خویشاوند میکند. کمی بعد، پیش از سپردن پیکر استبان به دریا، مردم روستا برای اولین بار درمییابند که «کوچههایشان تا چه حد باریک، حیاطهایشان چقدر خشک… و رویاهایشان چقدر حقیر است.» آنها بعد از وداع با استبان، تصمیم میگیرند سروشکل روستایشان را عوض کنند تا خاطرهی او را برای همیشه زنده نگه دارند. مارکز در این داستان، در جستوجو است؛ در جستوجوی ایمان ازدسترفته. و چه روایت جادویی و چه تصاویر سحرآمیزی خلق میکند. یک بار خواندنش کافی است تا برای همیشه مسحورش بمانی.
دریافت فایل پی.دی.اف این یادداشت از اینجا