شمارهی هفتم ستون هفتگی «هزارتوی خیال»، منتشرشده در تاریخ ۳ اسفند ۱۳۹۶ در روزنامهی وقایع اتفاقیه
بورخس نویسندهی مناقشهبرانگیزی است. معروف است که میگویند خوانندگان در برابر داستانهای او دو موضع دارند: یا آنها را عاشقانه میپرستند یا عمیقاً از آنها بیزارند، و حد میانهای وجود ندارد. اما این هم هست که بسیاری از نویسندگان بزرگ امریکای لاتین -از جمله فوئنتس و یوسا- عمیقاً او را ستایش میکنند. فوئنتس میگوید «بدون نثر او هیچ داستان مدرنی در امریکای لاتین به وجود نمیآمد.» و یوسا معتقد است او دین عظیمی به گردن همهی نویسندههای اسپانیاییزبان دارد. جهان داستانهای بورخس، معمولاً، کیفیتی قصهوار دارد و آکنده است از رمزوراز و وضعیتوموقعیتهای وهمی و آدمهای نامیرا و وقایعی که تکرار میشوند تا سندی باشند بر کیفیت دایرهوار تاریخ. از این حیث، نوعی تقدیرگرایی در داستانهای او وجود دارد که من یا هر خوانندهی دیگری ممکن است نپسندیم یا اصلاً قبول نداشته باشیم؛ نوعی سلب اختیار از انسان و پذیرش ارادهای بالادستی در پیش بردن حتمی امور، بیکه انسان نقشی در چه بودن یا چگونه رخ دادنش داشته باشد. این، جایی است که من با بورخس زاویه پیدا میکنم. اما او هنرمند بزرگی است، چنان خیالورز و مسلط به روایت، که میتوانی بهرغم دوری از جهانش، با روایتهایش همسو شوی. «مواجهه» از بهترین داستانهای او و نمونهای از همین دست داستانهایی است که آدم را با خود میکشند و میبرند به عالم خیال؛ روایتی اولشخص از زبان کسی که دارد خاطرهای دور مربوط به نهدهسالگیاش را روایت میکند. در این داستان دشنههای دو کاردباز قدیمی بهطور اتفاقی در مناقشهای به دست دو مرد جوان میافتد؛ دو کاردباز که «سالها کینهی یکدیگر را به دل داشتند… مدتهای مدید دربهدر به دنبال یکدیگر گشتند اما هرگز با هم برخورد نکردند.» کاردبازهای قدیمی هیچوقت با هم روبهرو نمیشوند و از دنیا میروند. اما کینهشان در دشنهها میماند. در شبی که داستان «مواجهه» رخ میدهد، دشنهها به دست دو مرد جوان میافتد که سر بازی پوکر دعوایشان شده. «در من این فکر زنده شد که آیا مانکو اوریارته بود که دونکان را کشته بود یا شاید به طریقی غیرطبیعی مردان نبودند بلکه سلاحها بودند که با هم میجنگیدند. هنوز به خاطر دارم وقتی اوریارته، چاقو را گرفت، چگونه دستش لرزید، و همین حالت بر دونکان گذشت، چنان که گویی چاقوها پس از خوابی طولانی در کنار هم در ویترین، بیدار میشدند… اشیا زیادتر از مردم دوام میآورند، از کجا معلوم، شاید این چاقوها باز با هم برخورد کنند…» «مواجهه» پر از خون و خیال و رازآلودگی است، و البته نوستالژی، که خود یکی از دیگر از کیفیتهای جهان داستانی بورخس است. او جایی میگوید در هتلی در مادرید نشسته بوده و غم غربت وجودش را گرفته بوده، اما خوب میدانسته وقتی به زادگاهش برگردد، غم غربت آن لحظه را هم به دل خواهد داشت.
ماتریوشکا: عروسکهای چوبی معروف روسی؛ عروسکهایی درونتهی که اندازههای مختلف دارند و از کوچک به بزرگ در درون هم قرار میگیرند.
دریافت فایل پی.دی.اف این یادداشت از اینجا